نام‌جو

دف دیوانه سابق

نام‌جو

دف دیوانه سابق

۱۲ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۴۰۱/۱۰/۲۹

 

 

داشتم لابه‌لای جهان سرک می‌کشیدم. دنبال دلیل رخدادی بودم که مدت‌هاست ذهنم را مشغول کرده و دست‌بردار نیست. این حجم نامردی، ناجوان‌مردی، بی‌صفتی، زیراب‌زنی و تمامی این صفات، به اختصار «بی‌ناموسی» از کجا وارد جهان ما شد؟ درست است که اگر بخواهیم بنابر اسطوره‌ی آفرینش و سفر پیدایش نظر بدهیم، باید بگوییم اساس جهان با یک نافرمانی بزرگ آغاز شد و شوپنهاوری‌اش می‌شود جهان جای جزا دادن است چون جد ما اشتباه نابخشودنی‌ای مرتکب شده است. اما این‌ها کشک است. من برای فهم معضل «بی‌ناموسی» جوابی منطقی می‌خواهم. البته «بی‌ناموسی» صرفاً لفظی است برای عوام‌فهمی ماجرا. من می‌دانم زن یا مرد ناموس کسی نیستند و هر شخصی استقلال و هویت مستقل خودش را دارد و چه‌ و چه.

عرض می‌کردم؛ تصمیم گرفتم رجوع کنم به ریشه‌ها. به ریشه‌های انسان‌های بدوی. غارنشین‌ها. البته بدون اغراق احساس می‌کنم_به نسبت_ آن‌ها از ما جلوتر بودند. بگذریم. برای «بی‌ناموسی» باید جواب ساخت نه دنبال جواب گشت. پس می‌رویم به سراغ اساطیر.

اسطوره‌ی ناموس‌لسیوس. ناموس+لِس+ایوس

پیش‌داستان: ناموساسوس مردی میانه‌سال و بسیار هوس‌ران بود. گفتنی است می‌توانست با چشم‌های نافذش دختری باکره را باردار سازد. او چشم‌های بی‌رحمی داشت و تمامی مردان و زنان آتن از او گریزان بودند. گفتنی است که چشم‌هایش ریشه‌ی درختان را نیز می‌سوزانند و خورشید هم از او روبرمی‌گرداند. دخترک نیمه‌خدایی (نامش ذکر نشده است) دختر پوزئیدون (خدای آب‌ها و دریاها) روزی از روزها که در باغ مشغول چیدن گیلاس بود، پسری را می‌بیند و یک‌دل نه صددل عاشق او می‌شود. به او دل می‌بازد. پسر رعیتی ساده و بی‌تکلف بود. هنگامه‌ی معاشقه‌ی این دو، پوزئیدون سر می‌رسد و از خشم، پسر رعیت بیچاره را در اقیانوس غرق می‌کند. دخترک زار می‌زند و طلب بخشش می‌کند اما گوش پوزئیدون بدهکار نیست. دخترک را طرد می‌کند و از راه رودخانه، او را به روستای کوچکی پشت آتن می‌فرستد. کشاورز ساده‌دلی دخترک‌ را با چشم‌هایی خیس و بدنی شسته و موش‌ آب‌کشیده شده می‌بیند و به او جا و مکان زندگی می‌دهد. او وظیفه دارد که هویج‌ها را جمع کند و مربای هویج درست کند

یکی از روزها که مشغول چیدن هویج‌ها بود، ناموساسوس بدذات او را می‌بیند. با نگاهی دوزخی او را زیر نظر می‌گیرد و دخترک وانگهی احساس می‌کند شکمش برآمده شده است. ناموساس می‌رود و دیگر هم پیدایش نمی‌شود. دخترک به گریه می‌افتد. از ذات همایونی زئوس کمک می‌گیرد و زئوس بر او نازل می‌شود. دلیل گریه‌های دختر را جویا می‌شود و فرزند حرام‌زاده‌ی دخترک را از شکمش درآورده و در بوته‌ی هویج می‌گذارد. به دخترک می‌گوید که پوزئیدون از من خواست تا مراقب تو باشم. نگران فرزندت نباش. تو مقصر نبودی. دوباره باکره خواهی شد. برو و به فرداهایت بی‌اندیش

تولد: شش‌ماه بعد کودکی از بوته‌ی هویج سربرمی‌آورد. زئوس بلافاصله فرامی‌رسد و نام ناموسلسیوس را بر او می‌گذارد. کودک از زئوس می‌پرسد که پدرش کیست. زئوس اعلام بی‌خبری می‌کند تا مبادا کودک با ذات شنیع پدرش و مظلومیت مادرش آشنا شود. کودک نوه‌ی پوزئیدون بود و فرزند یک نیمه‌خدای آبی. از زئوس می‌خواهد اجازه دهد تا به دنبال پدرش بگردد.

مرگ: زئوس او را تبدیل به ابری باران‌زا می‌کند و می‌گوید برو و بر جهان ببار تا روزی پدرت را بیابی. همین می‌شود که او تمام نیرویش را جمع می‌کند و بی‌ناموسی را در سراسر جهان پخش. روزی که پدرش را می‌بیند، دیگر جانی و قطره‌ای برایش نمانده. همانجا وارد خاک می‌شود و ریشه می‌گستراند. همین است که بی‌ناموسی در جهان بوده و خواهد بود. گاهی ناموساسوس فرزند حرام‌زاده‌ی دیگری هم تحویل جامعه می‌دهد و این چرخه همچنان ادامه دارد.

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۱ ، ۱۳:۲۴
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۲۲

 

به همراه آرمین که من صدایش می‌زنم «جیزس»، حوالی ساعت هشت شب در میان برف و هوای نقره‌فام خیابان خلوت و بی‌رونق انقلاب قدم می‌زدیم. او دنبال کتابی بود و من را برده بود تا راهنمایی‌اش کنم. گویی تازه یادم آمد که مدت زیادی است به کتاب‌فروشی‌های محبوبم نرفته‌ام. فرصت را غنیمت شمرده‌م و به کتاب‌فروشی بیدگل رفتم. بعد از چاق‌سلامتی با کتاب‌دارهای بیدگل، میان قفسه‌ها گم شدم. آرمین هم که نتوانسته‌بود کتابش را پیدا کند بیرون کتاب‌فروشی ایستاد و از میان لب‌ها دود چندبرابر سیگار را به همراه گرما به بیرون می‌سراند. همین‌طور که بین قفسه‌های رمان معلق بودم، چشمم خورد به عنوانی عجیب. کتاب «بازنشسته» پنجمین رمان‌پلیسی «دورنمات» که ناتمام ماند. برق از سه‌گوشه‌ی مغزم پرید. نگاه به نام مترجم کردم. همان مترجم محبوب دورنمات، محمود حسینی‌‌زاد. اگر به رمان‌پلیسی علاقه‌ داشته‌باشید بعید است سه‌گانهٔ دورنمات را نخوانده‌باشید. سه رمان کوتاه «قول»، «قاضی‌وجلادش» و «سوءظن» هر سه با ترجمه حسینی‌زاد و نشر ماهی. خلاصه، چند ماه پیش نشر برج چهارمین رمان‌پلیسی دورنمات به نام «عدالت» را چاپ کرده بود. حالا شمارهٔ پنج و آخرین رمان‌پلیسی دورنمات به نام بازنشسته. فوراً خریدمش و در دونفس خواندم.

دورنمات نمایشنامه‌نویس برای بیشتر تئاتردوست‌ها آشناست. سالی نمی‌شود که یکی از آثارش روی صحنه نباشد. «ملاقات با بانوی سال‌خورده»، «رومولوس کبیر» و «ازدواج با آقای می‌سی‌سی‌پی» و... اما برای من دورنمات پلیسی‌نویس ارج بیشتری دارد. اغراق نیست اگر بگویم با کتاب تا خانه پرواز کردم

بازنشسته ناتمام است اما ویدمر سوئیسی برای آن پایانی نوشته‌است که اگر بخوانید و دورنمات‌شناس باشید از این‌ پایان حظ می‌کنید. ویدمر به خوبی دورنمات را می‌فهمد و پایانی هم که برای این‌ رمان نوشته‌است بسیار شبیه پایان‌های دورنماتی است. پایانی گرم و دل‌خوش

همچنین در انتهای کتاب نقدی بر کتاب آمده که آن‌هم بی‌نهایت شیرین است. این رمان در عین‌حال متفاوت‌ترین رمان دورنمات و آشناترین آن است. شخصیت‌هایش بی‌شباهت به رمان‌های پیشین نیستند اما شباهت خاصی هم ندارند. دورنمات پادشاه پلیسی‌نویسی است. کاراگاه‌هایش که عموماً از بین‌شان «برلاخ» معروف‌ترین است؛ خاصیت شیمی و فیزیکی دلچسبی دارند که آدم از نیوشیدن آن‌ها لذت وافری می‌برد

تنها یک نکته از رمان ناراحتم کرد. آن‌هم ویراستاری پرازغلط کتاب بود. من سرسری نزدیک به چندصفحه غلط‌گیری کردم و با ذکر نکات برای برج فرستادم. برج نشر بسیار خوبی است. تا قبل از این رمان به هرکسی می‌خواستم یک ویراستاری دقیق و حساب‌شده را نشان بدهم به سراغ یکی از کتاب‌های برج می‌رفتم. نمی‌دانم در این کتاب چه اتفاقی افتاد که این‌طور بهم‌ریخته و شلخته شد

بازنشسته، حکایت کاراگاهی است که دوست دارد به خودش بگوید بازرس. او فردای بازنشستگی به سراغ مجرمینی می‌رود که خودش آن‌ها را به‌طور عمد رها کرده و از مجازات رهانیده است. بازرس رمان عدالتی خودنوشته دارد. در این عدالت آن‌ها در حالی که مرتکب به سرقت شده‌اند، دزد نیستند. حالا بازرس ۷۱ سالهٔ بازنشسته قرار است دیداری تازه کند با تمام مجرمانی که در طول سال‌ها فعالیت آن‌ها را تبرئه کرده و یا با از بین بردن شواهد، جلوی دستگیری آن‌ها را گرفته است

 

خرید کتاب بازنشسته از فردریش دورنمات

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۱ ، ۱۳:۱۳
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۲۰

 

در زندگی‌ام همیشه معتقد بودم که حتی اگر فیلسوف نیستم، دستگاه فکری داشته‌باشم. حتی اگر قادر به پرداخت دستگاه فکری منحصربه‌فرد خودم نیستم؛ از بین پدیده‌های موجود چیزی را برگزینم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تمام زندگی‌ام. از زندگی حرفه‌ای و کاری تا بخش هنری و عشقی، تمامش در سه جمله خلاصه می‌شود. دو جمله از شوپنهاور فیلسوف محبوبم و یک بیت از حافظ.

امروز بالاخره در خودم دیدم که می‌توانم مهم‌ترین کتاب شوپنهاور را بخوانم. مابقی آثارش را خوانده‌ام اما مهم‌ترین و اساسی‌ترین اثرش یعنی «جهان همچون اراده و تصور» را گذاشته‌بودم برای زمانی که حس کنم بالغم. حالا در ۲۶ سالگی حس می‌کنم به بلوغ حداقلی رسیده‌ام و می‌توانم قطره‌ای از آن کتاب را بنیوشم

 

یک) در حقیقت، زندگی بشر همچون آونگی میان رنج و کسالت

در حرکت است.

دو) آن‌که عذاب می‌دهد و آن‌که عذاب می‌کشد هر دو یکی هستند.

اولی به اشتباه گمان می‌کند که خود در عذاب شریک نیست،

 و دومی فکر می‌کند که در گناه شریک نیست

شوپنهاور، ۱۳۹۳ ب، ص ۳۴۸

سه) تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان‌گیریْ غم لشکر نمی‌ارزد. - حافظ

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۱ ، ۱۷:۴۰
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۱۹

 

اول‌ کار بگویم که عنوان هیچ ربطی به نوشته ندارد. اولین کلمه‌ای بود که به ذهنم رسید. دلیلش را بعداً در ذهنم جست‌وجو خواهم‌کرد. چیز خاصی برای گفتن ندارم. امروز هم مثل بقیه‌ی روزها گذشت. نه تلخ‌تر و نه شیرین‌تر. عادی و روتین. 

قبلاً بارها گفته‌ام که سینمای ایران را بسیار دوست دارم. برایش احترام قائلم. البته در این موضوع خاص نگاهم بر روی استثناست نه قاعده. امشب یک فیلم ایرانی بد دیدم اما دوستش داشتم. حکایت یک کارگردان مستند بود که درگیر سوژه‌ی مستند خود شده است. مستندش درباره‌ی جنون آنی مردی پارانویید است که به دلیل شک کردن به همسرش او را و خودش را می‌کشد. خود کارگردان با بازی علی مصفا هم رفته‌‌رفته دچار همین پارانویای حاد می‌شود. به قولی وقتی با هیولا می‌جنگی باید مراقب باشی شبیه هیولا نشوی. ولی او شد و سرنوشت عجیبی را دنبال کرد. او من را به یاد من انداخت. به یاد منی که روزها با این شک اعصاب‌خردکن زندگی کردم. آزار دیدم و بی‌نهایت شکسته شدم. منی که دیگر وجود ندارد. اما بود. خوب هم بود و بسیاری از پل‌هایی که اکنون پشت سرم ویران شده است، ثمره‌ی همان بودن است. 

جوان‌تر که بودم روی سینما و ادبیات حساسیت بالایی داشتم. اگر فیلمی را می‌دیدم و در آن یک تخطی از اساس و اصول سینماتوگرافی مشاهده می‌کردم فوراً قطعش می‌کردم. یا اگر داستانی اپنینگ قابل‌قبولی نمی‌داشت به هیچ‌وجه ادامه‌اش نمی‌دادم. اما مدتی است این‌طور نیستم. شاید فهمیده‌ام که می‌شود در بعضی از اوقات فیلم‌های بد را دوست داشت. یا کتاب‌های بد را خواند و با علم بر این‌که بد هستند ادامه‌شان داد. بگذاریم اسم این احوال را بگذاریم شعاع دید وسیع‌تر. تا هم به عنوان بیاید و هم برای این مرض لاعلاج نامی پیدا کنم که در ادامه بتوانم بدون توضیحات اضافه درباره‌اش بنویسم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۲
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۱۸

 

روزهای سخت، مردان قوی می‌سازد و مردان قوی، زندگی آسان؛ زندگی آسان، مردان ضعیف می‌سازد و مردان ضعیف، روزهای سخت - از فرهنگ‌ عامه و ناشناس

 

هرچیز که تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند با صحیح‌تر: آن‌چه مرا از پای در نیندازد قوی‌ترم می‌سازد - نیچه - غروب بتان - داریوش آشوری

 

خلاصه. کاری از دستمان بر نمی‌آید جز دلداری دادن به خودمان. که ای آقا می‌گذرد و رهایش کن و فلان و بیسار؛ قوی خواهی شد و فلان خواهی کرد. همه‌ش باد هواست برادر. تمام و کمالش زمزمه‌های یاسین‌گونه است. می‌گویند تا خودشان را از شر صدایت راحت کنند. می‌خواهند شکل آدمی باشند که درک می‌کند و پای صحبتت می‌نشیند ولیکن تا وقتش می‌رسد می‌خواهند برای «بهتر شدن حالت» بحث را عوض کنند. این بحث تمام زندگی ماست؛ چه را می‌خواهید عوض کنید؟ اصلاً فکر کردید چه پخی هستید که حق دارید بگویید به چه فکر کنیم و به چه نه. مدام در تهوع اطراف هستم. باردار شده‌ام و نمی‌دانم کی قرار است این تفاله را تف کنم. خلط زهرآلود را بیرون بی‌اندازم ولی به یاد شعر قدیمی دوستی ناشناس، اگر به بیرون تف کنم به درون تف کرده‌ام، زیرا من متعلق به درونم نه بیرون.

حقیقتش مدام با خودم می‌گویم: کیست می‌رقصد به سوی این دل آرام، ناآرام. (رضا براهنی) 

فشار کاری این روزها شده است تنها دلخوشی‌ام. این‌که هنوز می‌توانم در مترو شوپنهاور و تالستوی بخوانم هم باعث می‌شود حس بودن کنم. این‌که هنوز می‌توانم بدون توجه به دیگران کف مترو لش کنم و غرق شوم در صدایی که می‌گوید: رفتم در میخانه عزیزم... خوردم دوسه پیمانه

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۱ ، ۰۱:۱۲
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۱۷

 

دو روز است که کارن آمده است پیشم. امروز یکی از بهترین‌ روزهای این چند وقت بود. البته منهای آن بخش که خبر اعدام برادر عزیزمان را شنیدم

از صبح که بیدار شدیم از خانه زدیم بیرون؛ رفتیم به دانشگاه تربیت مدرس تا کارهای پروپوزالش را بکند. جمعی از اساتید را دیدیم و گپی زدیم. دکتر نجار کتاب جدیدش را هدیه داد و چشم‌هایم برق زد. البته نمایشنامه‌ای کوتاه بود و به قدرت ترجمه‌هایش نبود، اما یک‌نفس در همان ساعت‌های حضور در دانشگاه خواندمش و نام و امضایش مهر ثبتی بود بر خاطرات امروز

بعد از دانشگاه رفتیم به بازار تهران و نهار خوردیم. پشت‌بندش تا سیگار را خاموش کردیم بدو رفتیم موزهٔ مقدم در خیابان امام خمینی. دومین باری بود که موزهٔ مقدم را می‌دیدم. این بنا و آثار درونش عجیب شگفت‌زده‌ام می‌کند. حظ می‌کنم از تماشای تک‌تک آثار چهار عمارت درون بنا. معماری قاجاری و سر ستون‌های گچ‌بری‌شده‌اش. کاشی‌های رنگارنگش. وسایل و تمام درختان و گل‌های بنفشه‌اش که کرور کرور همه‌جا سرک کشیده‌اند. دیر شده بود و به سرعت تمام نقاط را دیدیم. خوش‌گذشت. اگر دربارهٔ موزهٔ‌ مقدم چیزی نمی‌دانید همین الان سرچش کنید. اگر تهران هستید هم در اولین فرصت بروید و لذت دنیا و آخرت ببرید.

بعد از موزه‌گردی صاف رفتیم شرکت. امروز مرخصی گرفتم اما فهمیدم عموی مدیرعامل‌مان فوت کرده و هم جهت تسلیت و هم جهت دیدار با پری به شرکت رفتیم. چای خوردیم و سه‌تایی رفتیم به یک کافه در همان شمال غرب تهران. قهوه‌ای مزخرف خوردیم و دست‌دردست پری به سمت آزادی سرازیر شدیم.

همین لحظه که دارم این‌ها را می‌نویسم، کارن گفت تو چه دیوانه‌ای هستی که روزمرگی‌های احمقانه‌ات را می‌نویسی، من نمی‌توانم پایان‌نامه‌ام را بنویسم. مدام زر زد که چرا می‌نویسی. نهایتاً تهدیدش کردم که اگر زیادی حرف بزند نامش را برمی‌دارم و از تاریخ خطش می‌زنم. ساکت شد. امروز هزار بار این بیت حافظ را پرسید. ذهنش درگیر است و نمی‌تواند به یاد بسپارد. از حق نگذریم مشغله‌های زیادی دارد و سرش حسابی شلوغ است. غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است/ در سروپای وجودت هنری نیست که نیست.

داشتم می‌گفتم. از آزادی به سمت تئاترشهر آمدیم و رفتیم به عمارت روبه‌رو و چای خوردیم. امروز و امشب برایم به یادماندنی بود. خیلی هم به یادماندنی. مصاحبت با کارن برایم شیرین است. آدمی بسیار فروتن است. سواد بالایی دارد، خوشتیپ است و مهم‌ترین ویژگی‌اش قلب مهربانش اوست. امیدوارم در جایی که هست بدرخشد. لیاقتش را دارد. در این وانفسای هنر که هنرمند در حال ازمحلال است و هنر منجلابی شده که دارد دوست‌دارانش را با خودش غرق می‌کند، شناگری ماهر مانند کارن نیاز ماست. امثال تو می‌تواند چهار صباح دیگر به داد این کهن‌دیار برسند. ماهم نشسته‌ایم تا برایشان دست بزنیم. امید که هم کارن تاب بیاورد تا نجات‌دهنده باشد و هم ما تاب بیاوریم و تماشاچی.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۰۰:۴۹
نام جو

۱۴/۱۰/۱۴

 

روزانه از کنار شهربازی ارم رد می‌شوم. البته هیچ‌گاه تابه‌جال ندیدمش و فقط زیرگذری که به این رؤیای کودکانه منتهی می‌شود را می‌بینم. از دور هم زیباست. یا چه می‌دانم در این روزها حس خوبی از مسیر پر شیبش دارم. اتفاق خاصی در این مدت نیافتاد. همه‌چیز همان‌قدر بی‌روح بود که بود. جز چند ثانیه‌ی ابتدایی عبور از کنار تابلوی شهربازی ارم. معمولا در تاکسی به جیغ و فریادهای کودکانه فکر می‌کنم. این‌که روزهایی گذشت که هیچ دلم نمی‌خواست بگذرد. وارد مرحله‌ای شده‌ام که سخت آزارم می‌دهد. حقیقتش دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود

فکرها در سر دارم. برای روزهای آتی. برای ادامهٔ حیات. شاید در ابتدای سال آینده برندی را تأسیس کنم. فکرهایش را با پری کرده‌ایم. می‌دانیم می‌خواهیم چه‌کار کنیم و چه‌طور بگذرانیم. رؤیاهایش را زندگی کرده‌ایم. شاید شد. خدا را چه دیدی؟ شاید تصمیم گرفت مدتی هم به ما خوش بگذرد. دیگر حرفی ندارم. همین‌ها را هم به‌زور نوشتم که فقط چیزی گفته باشم. تا دستانم خشک نشود.

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۱۴:۵۰
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۰۸

 

پنج‌شنبه پری آمد. از صبح ساعت نه باهم بودیم تا شش عصر. روزهایی که این‌جاست آرامم. صبحانه‌ای خوردیم و گپ زدیم. بعدش هم نهار و چرت قیلوله و باز هم صحبت. از حرف زدن خسته نمی‌شوم. برایش از سید خلیل گفتم. باهم قطعه‌های زیادی را گوش کردیم. در حال شنیدن شوق وصل گریه کردم و گریه کرد. بعد آغوش مهربانش گشوده شد. با او عمرم مفید می‌شود. احساس می‌کنم تازه اولش است و همان هیجان روزهای اول را دارم با این‌که در آستانه‌ی شش‌سالگی‌مان است. ما در این رابطه بزرگ شده‌ایم. از دوره‌ای خاص و بحرانی باهم رد شده‌ایم و خدا می‌داند اگر در این پنج‌شش سال نبود الان کجا بودم. از فکر این‌که بدون او چه سرنوشتی داشتم می‌ترسم. حتی نمی‌خواهم به آن فکر کنم. 

بعد از این‌که سوار ماشین شد و رفت. تاب ماندن در خانه را نداشتم. همه‌جای بوی آن اسپلندر پخش بود. تمرکز نداشتم. خواستم کتاب بخوانم. نشد. در حال و هوای جوانی را آن‌قدر دوست دارم که نمی‌خواهم تمام شود. ده صفحه‌اش مانده ولی دلم رضا نمی‌دهد بخوانمش. تقریباً یک‌ماه است که در حال خواندنش هستم. این بین چیزهای زیادی را خواندم و تمام شد. اما این کتاب شده‌است همراه همیشگی‌ام. بگذریم. هر کار کردم نشد که بمانم. از خانه زدم بیرون. رفتم تا بیمارستان بوعلی، از آن‌جا با تاکسی رفتم خیابان پیروزی. سرد بود. خیلی سرد. قدم زدم تا پرستار بعد رفتم به سمت میدان ۱۳ آبان. از آن‌جا رفتم به خیابان نبرد و بعد سوار متروی نبرد شدم و برگشتم خانه. وقتی برگشتم ساعت ۹ شب شده بود. زانوهایم از شدت سرما می‌گزید. در را که باز کردم بو پخش‌تر شد. دراز کشیدم و فیلم دیدم. می‌خواستم وقتی در را باز می‌کنم او را ببینم. ولیکن این یک خیال زیباست. عشق دارو است. شاید گاهی تلخ، اما همیشه کارساز است. حتی اگر بدترین سرنوشت را برای کسی به ارمغان آورد. قطعاً آن کسی که عشق بیچاره‌اش کرده بدون عشق بیچاره‌تر بود. شک ندارم.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۹ دی ۰۱ ، ۱۳:۰۴
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۶

 

امروز ششم  است. چهارروز مانده به موعد اجاره خانه. هنوز هیچ برنامه‌ای برایش ندارم. در بهترین حالت بیستم این ماه حقوق می‌گیرم. مدیر نشری که قبلا پیشش کار می‌کردم هنوز با من تسویه نکرده است. هرچه زنگ می‌زنم و پیام می‌دهم پاسخ نمی‌دهد. آه از این نشر و این فعالیت به ظاهر فرهنگی و به باطن بازاری. آه از این شارلاتان‌های فرهنگ‌دوست‌نما و صد آه از این بازار کتاب که افتاده است دست این نااهلان. روز اولی که وارد آن نشر خراب‌شده شدم طی کردم که آقای فلانی، من دهم به دهم اجاره خانه می‌دهم. اگر می‌شود موعد پرداختی را طوری تنظیم کنید که له نشوم زیر بار استرس. گفت در قرار داد نوشتم حقوق اول ماه. گفتم سرتان سلامت. گفت اما تبصره دارد. تا ده روز می‌تواند دیر شود. یعنی در بازه‌ی یکم تا دهم هر ماه پرداخت می‌شود. گفتم بازهم خوب است. اما نشد یک‌بار فقط محض دلخوشی حقوق را پنجم یا هفتم بدهد. هرماه گذاشت دقیقا هشت صبح دهم. این دیگر نوبر است. بازار کتاب و نشر از آن چیزی که در نظر داشتم عجیب‌تر بود. درواقع بازار بود. همه مشغول کلاه‌برداری. حق مؤلف را خوردن، سر خانه‌ی کتاب و ادبیات برای سهمیه‌ی کاغذ کلاه‌گذاشتن، توی سر کارگر انبار زدن، بی‌محلی به استعداد‌هایی که هرروز جلوی روی‌شان پرپر می‌شدند و لاغیر.

باری هرچه بیشتر به دهم نزدیک می‌شویم، ادبیات من بیشتر به چس‌ناله نزدیک می‌شود. خاصیت زندگی مستأجری همین است. کوهی از چس‌ناله از آدم می‌سازد. آدم را خرد می‌کند. از این ماه قسط لپ‌تاپ هم اضافه می‌شود. فکر کنم بعدش می‌ماند پول نان‌ و سیگاری و بس. انصاف را رعایت کنیم، سبک شده‌ام. باید به بودیسم بگروم. جای من در تهران مخوف نیست. کوه‌های تبت بیشتر با این سبک زندگی جور درمی‌آید.

ولی دوست ندارم همیشه بنالم. این هیجان مخرب در گوشتم نفوذ کرده است. هرچه بیشتر حل می‌شوم بیشتر به آن میل پیدا می‌کنم. نوعی خودویرانگری مطلوب. امر منفی سازنده. نمی‌دانم چه گزاره‌هایی تعریفش می‌کند. راستی؛ وقتی که دوباره آمدم تا بنویسم با علم بر این‌که دیگر هیچ‌کس این‌جا نمانده و کنج عزلت خوبی است و این حرف‌ها خودم را راضی کردم. حالا می‌بینم مطالبی که هرروز می‌نویسم ده‌یازده عدد بازدید دارد. البته هیچ‌وقت به این اعداد بیان اعتماد نکردم. همیشه فکر می‌کنم الکی‌پلکی یک چیزی آن‌جا می‌گذارد که دل‌مان خوش شود. چه آن زمان که در اوج وبلاگ‌نویسی متن‌هامان هشتاد‌نودتا خواننده‌ی پیگیر داشت و چه حالا که بی‌رمق شده‌ایم و به همین پنج‌شش نفر دلخوش.

اما تنها چیزی که از این فضا در یاد دارم، میل بی‌شکیب خودم است به نوشتن در این پنجره‌ها. من از ۱۵ سالگی در وبلاگ زیسته‌ام. حالا با این پشت خمیده از تجربه‌ی دوران (زرشک) و بعد از حدود نه سال، خو کرده‌ام به این آرامش. به آرامش نوشتن در وبلاگ. تجربه‌ی نوشتن در وبلاگ با تمام جاهایی که برایشان چیزکی نوشتم مثل مجله‌ها یا فیلنامه‌ و داستان‌های چاپ‌شده و ناشده، متفاوت است. نمی‌دانم. امروز تعریف‌دانم خشک‌شده. نمی‌توانم برای منظورم عبارت بسازم. خلاصه عرض کنم که وبلاگ چیز عجیبی است. مخدری است که بارها ترکش کردم ولی کرمش من را رها نکرد و صدایی گاهی در گوشم گفت که دوباره امتحانش کن. می‌دانید، ترسم از ترک‌کردن ریخته است. با خودم می‌گویم اگر دوباره آلوده‌اش شوم می‌توانم دوباره کنار بگذارمش. ولی نمی‌توانم خوره‌ای که از آن در بندبند وجودم رسوخ کرده را دور بی‌اندازم. 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۸
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۵

بیشتر از این گفتن ندارد. سگ زرد برادر شغال است. پر کردن خندق بلا کثافت‌کاری است

در حال‌وهوای جوانی - شاهرخ مسکوب

امروز‌ از صبح حدود ساعت هشت از خانه خارج شدم تا بروم سر کار. روی پل چوبی دعوا شده بود. دو راننده داشتند همدیگر را عین چی کتک می‌زدند. کسبه‌ی محل هم در حال آنالیز ماجرا و گزارش زنده‌ی اتفاق رخداده بودند. رفتم آن سمت خیابان. زیر پل چوبی سرویس بهداشتی عمومی‌ای است که همیشه یک پیرزن دارد جلویش از سرما می‌لرزد. او مسئول نظافت آن‌جاست. به مترو رسیدم. ورودی مترو مردی می‌نشیند که فال می‌فروشد و ترازویی جلویش است. با همان سکوت همیشگی‌اش نشسته بود. در قطار مردم مثل همیشه درهم ایستاده و بعضی نشسته بودند. عموماً تا ایستگاه امام خمینی اوضاع همین است. 

در ایستگاه صادقیه از جوانکی فندک گرفتم تا ایستگاه تاکسی سیگار کشیدم. مثل همیشه. سوار تاکسی شدم و به شرکت رسیدم. مثل همیشه. سر جایم و پشت میزم نشستم. در لیوان خودم قهوه ریختم و شروع به کار کردم؛ مثل همیشه. وقت نهار رسید و همه کنار هم نهار خوردیم. مثل همیشه. بعدش پسرها میز را جمع‌ و تمیز کردند و دخترها ظرف شستند مثل همیشه. با جمعی از همکارها رفتیم پایین ساختمان و دو نخ سیگار پشت هم کشیدیم! مثل همیشه. برگشتیم و دوباره قهوه ریختم و کار. تا ساعت ۵:۳۰ مثل همیشه. سوار تاکسی شدم و آمدم آزادی. کنار زیرگذر مترو پیرزنی غذا می‌پزد. سیب‌زمینی آب‌پز و تخم‌مرغ. مثل همیشه سر جایش نشسته بود و به خود می‌لرزید.

سوار بی‌آرتی شدم و روی همان صندلی‌ای که همیشه می‌نشینم نشستم. صندلی تکی کنار درب دوم اتوبوس. مثل همیشه و حالا در بی‌آرتی مشغول نوشتن این همیشگی‌ها هستم. ایستگاه بهبودی را رد کردیم. سرم در تلفن‌همراه است و می‌نویسم. حالا ایستگاه نواب و...

این چهار‌پنج روز دوری من را دل‌تنگ همین همیشگی‌ها کرد. و کسی چه می‌داند؟ آدمی در حال و روز من دلش برای تمام روتین و روزمرگی‌اش این‌طور تنگ شود و بگیرد. از حق نگذریم امروز با پری تا میدان آزادی گپ زدیم و خندیدیم. دلم برایش تنگ شده بود؛ مثل همیشه.

ایستگاه دکتر قریب.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۱ ، ۱۹:۳۶
نام جو