نام‌جو

دف دیوانه سابق

نام‌جو

دف دیوانه سابق

هربار می‌گویم از این عجیب‌تر می‌شود؟ می‌بینم که بله. شدنی است. چه میزان هم شدنی است. در ابتدا بگویم که اگر مسیرتان به شهرزاد می‌خورد بروید و خوب بکاوید. بلیت چیزی را نخرید. انجمن احمق‌هارا پول‌دارتر نکنید. عوض آن بروید و خوب خوب خوب تالار شهرزاد را بجویید و اگر خوش‌شانس باشید با کار جدید (انجام) پرهام روبه‌رو خواهید شد.
به‌جای بلیت هم با همان پول بروید کنار شهرزاد پنج عدد کلوچه فومن بخرید و با چای نوش جان کنید و به تئاتر فکر کنید. نه صرفا به چیزی که روی صحنه، طبق تعاریف کلاسیک‌ها روی می‌دهد. اتفاقا در زمانه‌ی ما تئاتر در تنها جایی که رخ نمی‌دهد تماشاخانه‌هاست. تنها جایی که بوی تئاتر یا چراغ تئاتر یا خاک صحنه یا هرچیزی که از ما بهتران تصاحبش کردند را پیدا نمی‌کنید سالن‌های این مملکت است.
حالا به سراغ انجام پرهام برویم
برای گفتن از کارهای بزرگ نیازی نیست به متن‌ها و نویسندگان بزرگ ارجاع دهیم. برای ادامه نیازی نیست از آدورنو، هابرماس، مارکوزه و... سند تاریخی جور کنیم. خود کار دارد به خودش ارجاع می‌دهد. به تمام مفاهیم رادیکالی ارتباطات و نوع برخورد با مخاطب از آن مدل‌ها هانتکه می‌پسندد.
من مدت‌ها روی موضوعی کار می‌کردم با عنوان رادیکال تئاتر. وقتی با پرهام درباره انجام‌هایش صحبت می‌کنم انگار که درون مغز خودم را می‌کاوم. تو گویی دارم با خودم مکالمه می‌کنم. سوریلوگی عمیق و ساده از بطن اندیشه‌های ضدونقیض و انقلابی.
ناصر عبدالهی ترانه‌ای دارد به نام ضیافت. یک‌جایی می‌گوید: خونه‌ی من همین وراست، پیش شما پیاده‌ها / هرجا که چشم عاشقی مونده به خط جاده‌ها.
شاید ربط این موضوع به انجام پرهام کمی عجیب و بی‌ربط بنماید. اما بی‌ربط نیست. تئاتر از ابتدای تاریخ خودش جایی میان مردم بوده است. فعالیتی برای مردم. خانه‌ی تئاتر دقیقا میان عاشقان است نه در کنجی و دالانی و سالنی با ضوابطی که انسان عارش می‌آید از انسان بودن هنگامی که زیر بار آن می‌رود. تئاتری بودن یا تئاتری‌بودگی یا به نوعی تئاتریت مصداق واقعی این انجام‌هاست. اتفاقا این کارهای پرهام هیچ داد هنر برای هنر نمی‌زند. اتفاقا زیر چهارپایهٔ آن نیز لگد می‌زند.

جهان به مثابه یک سالن تئاتر اساسا همان‌چیزی است که پرهام در صدد دستیابی به آن تلاش می‌کند. تلاشش بی‌پیرایه و خالص است. می‌توان از این انجام‌ها بعدها استفاده‌های بیشتری برد. پرهام این کارها را برای امروز نمی‌سازد. از کنه این کارها می‌توان بو کشید که برای آینده است بدون اینکه ادعای آن را داشته باشد.
هنر میان‌رشته‌ای در انجام‌های پرهام کاووش‌گرانه در پیچ‌وتاب است. شفاف صحبت می‌کند و از این شفافیت باکی ندارد. دقیقا برای خودش تلاش می‌کند و از این امر نیز پشیمان نیست. همین خلوص انجام را از مابقی اجراهایی که روزمره شاهد آن هستیم جدا می‌کند.
نمی‌دانم انجام «سالن اصلی تئاتر شهر» در تماشاخانه خصولتی شهرزاد تا کی باقی می‌ماند. همین لحظه که دارم این متن را می‌نویسم احساس می‌کنم نابود و سانسور شده است. اما کار خودش را کرده است. اشتباه است اگر فکر کنیم پرهام انجام‌ها را برای مخاطبان گسترده طراحی می‌کند. اتفاقا اساس این طراحی‌ها برای اثربخشی روی توده
ٔ کمی از افراد است. مفهوم «یک مردم» همان‌طوری که متفکران زیادی مثل بدیو، باتلر، رانسیر و... در این اجرا حاکم اوضاع است. مردم در انجام‌های ساخته‌شده توسط پرهام جناتیان یک مفهوم جدید است. مثال جمعیت نیست و روی فردیت و مفهوم «فرد کنش‌مند» تکیه دارد. انجام آخر پرهام را که دیدم پرواضح درک کردم که دارد به نقد مضمونی لمپنی به نام «مسئولیت اجتماعی» پهلو می‌زند. خیلی هم جسورانه و بی‌پروا.
نمی‌شود این کارها را با نمونه‌ای جمع بست. نمی‌شود در دسته‌ای قرار داد. نمی‌شود فرمش را به فرم دیگری مقایسه کرد. فقط باید دید.

 

 

 

  • نام جو

باورم نمی‌شود که از آخرین چیزی که نوشتم هفت ماه می‌گذرد. الان که دارم دوباره دست به قلم می‌برم به این فکر می‌کنم که چطور این اتفاق رخ داد. عجیب است. این هفت‌ماه طوری گذشت که انگار هیچ اتفاقی در آن رخ نداد. در این هفت ماه یک فیلم بازی کردم و در یک فیلم دستیار کارگردان بودم. رمان صوتی منتشر کردم و سر کار رفتم. خب این یعنی اتفاق. اما نمی‌دانم چرا هیچ خاطره‌ای از آن ندارم. در این هفت‌ماه بارها و بارها در موقعیت شغلی‌ام چالش داشتم. فراز و نشیب‌های بسیاری را تجربه کردم اما حالا که نگاهش می‌کنم به چشم‌بر‌هم‌زدنی گذشت. واقعا گذشت.

سخت است که از روزهای رفته صحبت کرد. مدت‌ها است آدم نوشتن از گذشته نیستم. با این‌که پیش‌تر بودم. فکر می‌کنم همین دلیل هم باعث کم‌کاری‌ام شده‌است. سابقا مدام از اتفاقات گذشته می‌نوشتم. هرچیز که می‌شد را قلمی می‌کردم. اما حالا نه. زمان رمان‌ها و داستان‌هایم آینده است. حتی اگر سوژه‌اش خودم باشم سعی می‌کنم در آینده بنویسم و نه گذشته.

اسرائیل و فلسطین یا بهتر بگویم اسرائیل و حماس وارد جنگ شده‌اند اما این‌هم باعث نشد چیزی بنویسم. من محورمقاوتی نیستم ولیکن دربارهٔ حقوق شهروندی سکوت نمی‌کنم. حقوق شهروندی مختص به فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها نیست. حقوق شهروندی کم‌ترین بهایی‌است که باید به انسان داد. همان‌قدر که در فلسطین مردم مظلوم وجود دارد در اسرائیل نیز است. فلسطینی بودن به معنای حماسی بودن نیست. همان‌طور که همهٔ افغان‌ها طالبانی نیستند. همان‌قدر که تمام مردم کشور ما از یک آبشخور اندیشه به دست نمی‌آورند. پس مسئله جنگ اسرائیل و فلسطین مسئلهٔ جنگ انسان علیه انسان است. انسان ارزشی غیر مادی دارد. جانش عزیز است در هر کجای این جهان لعنتی.

  • نام جو

میل بی‌انتهای جمع‌آوری «هرچیزی» بسیار شهوت‌آلود و خانمان‌سوز است. دلبستگی به خرده‌ریزهایی که حتی ماهیت‌شان برای‌مان مجهول است ولیکن جمع‌کردن آن‌ها برای‌مان لذت‌بخش، گاهی وحشتناک می‌شود. خاصه در این متن بحث کتاب است. نمی‌دانم کجا خواندم یا از چه کسی شنیدم که کتاب، جدای تمام خوبی‌هایش، دو بدی دارد؛ یک این‌که جیب‌تان را خالی می‌کند، دو این‌که فضای‌تان را پر! من بی‌رحمانه علاقه‌مند به مجموعه‌داری کتاب هستم. اعتراف می‌کنم بعضی کتاب‌ها را برای نخواندن می‌خرم. وقتی جایی «تاریخ فلسفه» دورانت را چاپ ۵۷ امیرکبیر می‌بینم قلبم می‌لرزد و با علم این‌که به‌دلیل کهولت سن کتاب، با یک ورق زدن از هم می‌پاشد و عملا نمی‌شود آن را خواند، باز هم می‌خرم و از دیدن آن کیف می‌کنم. گرد‌وخاکش را می‌گیرم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم. در طول روز شده است که مدتی بی‌هیچ تکانی جلوی کتاب‌ها نشستم و دیدم و لبخند زدم. 

دوستان زیادی به من می‌گویند که تو که علاقه‌مند به چپ هستی، بیخود می‌کنی این‌قدر دلبسته‌ی مادیاتی. جوابی که فارغ از صمیمیت به همه می‌دهم این است که شما که علاقه‌مند به سرمایه‌داری هستی، بیخود می‌کنی درباره‌ی من نظر می‌دهی. همین. جمع کردن کتاب مقوله‌ی پیچیده‌ای است. چرا این را می‌گویم؟ به دلیل مقاله‌ای که امروز خواندم. من مدت‌هاست در ذهنم به دنبال کندوکاو این غریزه‌ی انسانی هستم. با دیدن مادرهایی که در بوفه‌ها و قفسه‌های چوبی، ظروف کریستالی نگه می‌دارند و هیچ‌گاه استفاده نمی‌کنند و پدرانی که در انباری و پارکینگ، مقدار قابل توجهی آچار و ابزار دارند که حتی نمی‌دانند چرا، یا دختران پسرانی که لباس می‌خرند و بازهم نمی‌دانند چه بپوشند با این‌که کمدشان در حال انفجار است. با دیدن همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم به این مقوله که این میل بی‌پایان به مجموعه‌داری وسواس‌گانه از کجا ناشی می‌شود؟ در جمع کردن کتاب هم همین گزاره‌ها صادق است. غرض این نیست که کتاب را با کفش مقایسه کنم. نفس عمل یکی است و نوع و روشش متفاوت به نظر می‌رسد. در متافیزیک جوانی، بنیامین مقاله‌ای دارد با عنوان «پهن کردن بساط کتابخانه‌ام» این مقاله تمام آن فکرهای من است که بی‌نهایت زیبا، تروتمیز، دقیق و عالی نوشته‌شده‌است. بعد از خواندنش تا ساعت‌ها لبخند می‌زدم. 

 

یک-از این مقاله‌ی پنج صفحه‌ای به‌قدری شگفت‌زده شده‌ام که حد ندارد. حرف‌های یک عمر من در جدل با آدم‌هایی است که از نخواندن بخش کوچکی از کتاب‌های کتابخانه‌ام و باز خریدن عناوین جدید شاکی هستند. البته ناتوانی من در توضیح و نبوغ بنیامین هم در فلسفه‌ی زیستی‌اش هم بی‌تأثیر نیست. بنیامین آدمی که می‌پرسد: آیا همه‌ی کتاب‌هایی که داری را خوانده‌ای؟ اُمّی و هنرنشناس خطاب می‌کند. همین آدم روزی از «آناتول فرانس» خالق رمان «خدایان تشنه‌اند» همین سؤال را پرسید. او گفت: نه حتی یک‌دهم‌شان را. بعید می‌دانم هرروز از ظروف چینی‌تان استفاده کنید. 

 

 

دو- این مقاله جمله‌ها و پاراگراف‌های درخشانی دارد. یکی از دلچسب‌ترین آن‌ها که قرابت بی‌نظیری با نصیحت پدر من دارد این است: مناسب‌ترین راه برای مجموعه‌دار قرض گرفتن و بازنگرداندن آن است.

بگذریم. کتاب‌ها تاریخ شفاهی هر آدمی است. نشان‌دهنده‌ی افکار ما در دوره‌های مختلف زندگی‌مان است. این‌که در طول سال‌ها که نفس کشیدیم، به چه چیزها فکر کردیم و از چه چیزها بریدیم و به کدام راه‌ها گرویدیم. کتاب‌خانه دقیقاً همان نقطه‌ای از خانه است که سخن می‌گوید. لابه‌لای کتاب‌ها جهانی پنهان است که مانندش وجود ندارد. هیچ دو کتابخانه‌ای شبیه یک‌دیگر نیستند، همان‌طور که هیچ دو آدمی.

این ادای احترام به کتابخانه‌ها را با جمله‌ای از فرانس تمام می‌کنم: تنها دانش دقیقی که وجود دارد، دانش تاریخ انتشار و قطع کتاب‌هاست.

 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۰۰
  • نام جو

۵/۱۲/۱۴۰۱

 

بعد از مدت‌ها بالاخره نوبت به خواندن موبی‌دیک، شاهکار هرمان ملویل رسید. سال‌هاست عطش خواندن آن را دارم ولی هربار به دلیلی قسمت نمی‌شود. این‌بار با خودم عهد بستم تا پایان امسال تمامش کنم و به‌نوعی بشود آخرین کتاب ۱۴۰۱. امیدوارم با این حجم مشغله برسم و این کار ناتمام را تمام کنم. اما نکته چیز دیگری است. دیشب متوجه شدم فیلم جدید آرنوفسکی به نام «نهنگ» منتشر شده است. آٰرنوفسکی هیچ‌گاه فیلمساز محبوبم نبوده است ولیکن همیشه برای خودش و سینمایش احترام زیادی قائلم. پیش نیامده فیلمی از او را از دست بدهم. به همین دلیل آن را دانلود کردم و دیدم. حدس نمی‌زدم که این نهنگ ارتباطی با موبی‌دیک داشته باشد ولی داشت. این موضوع در ابتدای فیلم بی‌حد شگفت‌زده‌ام کرد که چه اتفاق جالبی! باید به فال نیک گرفت.

 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۳۴
  • نام جو

۲/۱۲/۱۴۰۱

باورم نمی‌شود این مشغله‌های پوچ و بادکنکی را. آن‌قدر سرم شلوغ است که از ریتم نرمال زندگی یک انسان معمولی افتاده‌ام. تنها سر قرارهای کوچکم می‌مانم و دیگر کار و کار و کار.

خودم را بکشم روزی ۲۵ صفحه می‌خوانم، یک فیلم هم می‌بینم و دیگر ول معطل هستم. از هشت صبح تا خشت شب یک‌سر کار می‌کنم و تهش هیچی به هیچی. این هفته باریم شیرین است. چهارشنبه به سخنرانی رضایی‌راد در خانه هنرمندان می‌روم، پنج‌شنبه اجرای رضا دعوتم و شنبه هم اجرای کیمیا. این احوال باز اندکی از رخوت درم آورد. به امید بیشتر شدن آن‌ها.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۲۲
  • نام جو

۱۲/۱۱/۱۴۰۱

چند وقتی هست که چیزی ننوشته‌ام. راستش درگیری‌های زیادی داشته‌م و حقیقتش روزی یک‌بار به بیان می‌آمدم تا ببینم دوستان چیزی نوشته‌اند یا خیر. امروز روز دفاع کارن بود. رفتیم و با هر شرایطی که بود دفاع تمام شد و کارن ارشدش را گرفت. روز خوبی را داشتیم. کارن و حسین آمده بودند و بعد از دفاع به شرکت رفتیم و بعدش هم نهار خوبی خوردیم. پشت‌بندش رفتیم به میرداماد و بعدش هم خانه

این روزها از لحاظ ادبی پربار بودم. بعد از مدت‌ها عقیم‌بودن، نمایشنامه‌ای نوشتم که از آن راضی‌ام. شبیه تم‌ فیلم‌های هانکه است. اتفاق‌های ناگوار بی‌دلیل. با این سه کلمه می‌شود توضیح داد که چه چیزهایی در نمایشنامهٔ زجر نوشته‌ام

چند کتاب خوب هم خواندم. یکی زئوس غریبه‌نواز، در ادامهٔ مجموعهٔ خوانش دریفوس. دیگری یادداشت‌های این‌جانب از آندری‌یف که جدیدترین ترجمهٔ آتش‌برآب نازنین است. یک نمایشنامهٔ خوب و قدیمی هم خواندم به نام نمایندهٔ ملت. و چند نمایشنامهٔ دیگر‌ که ارزش نام‌بردن ندارند.

تصمیم به تئاتر ساختن گرفته‌م. نمی‌دانم در این موقعیت باید چه کرد. اما می‌خواهم تمرین‌ها را شروع کنم. نمایشنامه‌ای از بنیچ که بیشتر نمی‌گویم ازش شاید نشد. ولی کار خوبی خواهد شد

 

  • نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۲۹

 

 

داشتم لابه‌لای جهان سرک می‌کشیدم. دنبال دلیل رخدادی بودم که مدت‌هاست ذهنم را مشغول کرده و دست‌بردار نیست. این حجم نامردی، ناجوان‌مردی، بی‌صفتی، زیراب‌زنی و تمامی این صفات، به اختصار «بی‌ناموسی» از کجا وارد جهان ما شد؟ درست است که اگر بخواهیم بنابر اسطوره‌ی آفرینش و سفر پیدایش نظر بدهیم، باید بگوییم اساس جهان با یک نافرمانی بزرگ آغاز شد و شوپنهاوری‌اش می‌شود جهان جای جزا دادن است چون جد ما اشتباه نابخشودنی‌ای مرتکب شده است. اما این‌ها کشک است. من برای فهم معضل «بی‌ناموسی» جوابی منطقی می‌خواهم. البته «بی‌ناموسی» صرفاً لفظی است برای عوام‌فهمی ماجرا. من می‌دانم زن یا مرد ناموس کسی نیستند و هر شخصی استقلال و هویت مستقل خودش را دارد و چه‌ و چه.

عرض می‌کردم؛ تصمیم گرفتم رجوع کنم به ریشه‌ها. به ریشه‌های انسان‌های بدوی. غارنشین‌ها. البته بدون اغراق احساس می‌کنم_به نسبت_ آن‌ها از ما جلوتر بودند. بگذریم. برای «بی‌ناموسی» باید جواب ساخت نه دنبال جواب گشت. پس می‌رویم به سراغ اساطیر.

اسطوره‌ی ناموس‌لسیوس. ناموس+لِس+ایوس

پیش‌داستان: ناموساسوس مردی میانه‌سال و بسیار هوس‌ران بود. گفتنی است می‌توانست با چشم‌های نافذش دختری باکره را باردار سازد. او چشم‌های بی‌رحمی داشت و تمامی مردان و زنان آتن از او گریزان بودند. گفتنی است که چشم‌هایش ریشه‌ی درختان را نیز می‌سوزانند و خورشید هم از او روبرمی‌گرداند. دخترک نیمه‌خدایی (نامش ذکر نشده است) دختر پوزئیدون (خدای آب‌ها و دریاها) روزی از روزها که در باغ مشغول چیدن گیلاس بود، پسری را می‌بیند و یک‌دل نه صددل عاشق او می‌شود. به او دل می‌بازد. پسر رعیتی ساده و بی‌تکلف بود. هنگامه‌ی معاشقه‌ی این دو، پوزئیدون سر می‌رسد و از خشم، پسر رعیت بیچاره را در اقیانوس غرق می‌کند. دخترک زار می‌زند و طلب بخشش می‌کند اما گوش پوزئیدون بدهکار نیست. دخترک را طرد می‌کند و از راه رودخانه، او را به روستای کوچکی پشت آتن می‌فرستد. کشاورز ساده‌دلی دخترک‌ را با چشم‌هایی خیس و بدنی شسته و موش‌ آب‌کشیده شده می‌بیند و به او جا و مکان زندگی می‌دهد. او وظیفه دارد که هویج‌ها را جمع کند و مربای هویج درست کند

یکی از روزها که مشغول چیدن هویج‌ها بود، ناموساسوس بدذات او را می‌بیند. با نگاهی دوزخی او را زیر نظر می‌گیرد و دخترک وانگهی احساس می‌کند شکمش برآمده شده است. ناموساس می‌رود و دیگر هم پیدایش نمی‌شود. دخترک به گریه می‌افتد. از ذات همایونی زئوس کمک می‌گیرد و زئوس بر او نازل می‌شود. دلیل گریه‌های دختر را جویا می‌شود و فرزند حرام‌زاده‌ی دخترک را از شکمش درآورده و در بوته‌ی هویج می‌گذارد. به دخترک می‌گوید که پوزئیدون از من خواست تا مراقب تو باشم. نگران فرزندت نباش. تو مقصر نبودی. دوباره باکره خواهی شد. برو و به فرداهایت بی‌اندیش

تولد: شش‌ماه بعد کودکی از بوته‌ی هویج سربرمی‌آورد. زئوس بلافاصله فرامی‌رسد و نام ناموسلسیوس را بر او می‌گذارد. کودک از زئوس می‌پرسد که پدرش کیست. زئوس اعلام بی‌خبری می‌کند تا مبادا کودک با ذات شنیع پدرش و مظلومیت مادرش آشنا شود. کودک نوه‌ی پوزئیدون بود و فرزند یک نیمه‌خدای آبی. از زئوس می‌خواهد اجازه دهد تا به دنبال پدرش بگردد.

مرگ: زئوس او را تبدیل به ابری باران‌زا می‌کند و می‌گوید برو و بر جهان ببار تا روزی پدرت را بیابی. همین می‌شود که او تمام نیرویش را جمع می‌کند و بی‌ناموسی را در سراسر جهان پخش. روزی که پدرش را می‌بیند، دیگر جانی و قطره‌ای برایش نمانده. همانجا وارد خاک می‌شود و ریشه می‌گستراند. همین است که بی‌ناموسی در جهان بوده و خواهد بود. گاهی ناموساسوس فرزند حرام‌زاده‌ی دیگری هم تحویل جامعه می‌دهد و این چرخه همچنان ادامه دارد.

 

  • نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۲۲

 

به همراه آرمین که من صدایش می‌زنم «جیزس»، حوالی ساعت هشت شب در میان برف و هوای نقره‌فام خیابان خلوت و بی‌رونق انقلاب قدم می‌زدیم. او دنبال کتابی بود و من را برده بود تا راهنمایی‌اش کنم. گویی تازه یادم آمد که مدت زیادی است به کتاب‌فروشی‌های محبوبم نرفته‌ام. فرصت را غنیمت شمرده‌م و به کتاب‌فروشی بیدگل رفتم. بعد از چاق‌سلامتی با کتاب‌دارهای بیدگل، میان قفسه‌ها گم شدم. آرمین هم که نتوانسته‌بود کتابش را پیدا کند بیرون کتاب‌فروشی ایستاد و از میان لب‌ها دود چندبرابر سیگار را به همراه گرما به بیرون می‌سراند. همین‌طور که بین قفسه‌های رمان معلق بودم، چشمم خورد به عنوانی عجیب. کتاب «بازنشسته» پنجمین رمان‌پلیسی «دورنمات» که ناتمام ماند. برق از سه‌گوشه‌ی مغزم پرید. نگاه به نام مترجم کردم. همان مترجم محبوب دورنمات، محمود حسینی‌‌زاد. اگر به رمان‌پلیسی علاقه‌ داشته‌باشید بعید است سه‌گانهٔ دورنمات را نخوانده‌باشید. سه رمان کوتاه «قول»، «قاضی‌وجلادش» و «سوءظن» هر سه با ترجمه حسینی‌زاد و نشر ماهی. خلاصه، چند ماه پیش نشر برج چهارمین رمان‌پلیسی دورنمات به نام «عدالت» را چاپ کرده بود. حالا شمارهٔ پنج و آخرین رمان‌پلیسی دورنمات به نام بازنشسته. فوراً خریدمش و در دونفس خواندم.

دورنمات نمایشنامه‌نویس برای بیشتر تئاتردوست‌ها آشناست. سالی نمی‌شود که یکی از آثارش روی صحنه نباشد. «ملاقات با بانوی سال‌خورده»، «رومولوس کبیر» و «ازدواج با آقای می‌سی‌سی‌پی» و... اما برای من دورنمات پلیسی‌نویس ارج بیشتری دارد. اغراق نیست اگر بگویم با کتاب تا خانه پرواز کردم

بازنشسته ناتمام است اما ویدمر سوئیسی برای آن پایانی نوشته‌است که اگر بخوانید و دورنمات‌شناس باشید از این‌ پایان حظ می‌کنید. ویدمر به خوبی دورنمات را می‌فهمد و پایانی هم که برای این‌ رمان نوشته‌است بسیار شبیه پایان‌های دورنماتی است. پایانی گرم و دل‌خوش

همچنین در انتهای کتاب نقدی بر کتاب آمده که آن‌هم بی‌نهایت شیرین است. این رمان در عین‌حال متفاوت‌ترین رمان دورنمات و آشناترین آن است. شخصیت‌هایش بی‌شباهت به رمان‌های پیشین نیستند اما شباهت خاصی هم ندارند. دورنمات پادشاه پلیسی‌نویسی است. کاراگاه‌هایش که عموماً از بین‌شان «برلاخ» معروف‌ترین است؛ خاصیت شیمی و فیزیکی دلچسبی دارند که آدم از نیوشیدن آن‌ها لذت وافری می‌برد

تنها یک نکته از رمان ناراحتم کرد. آن‌هم ویراستاری پرازغلط کتاب بود. من سرسری نزدیک به چندصفحه غلط‌گیری کردم و با ذکر نکات برای برج فرستادم. برج نشر بسیار خوبی است. تا قبل از این رمان به هرکسی می‌خواستم یک ویراستاری دقیق و حساب‌شده را نشان بدهم به سراغ یکی از کتاب‌های برج می‌رفتم. نمی‌دانم در این کتاب چه اتفاقی افتاد که این‌طور بهم‌ریخته و شلخته شد

بازنشسته، حکایت کاراگاهی است که دوست دارد به خودش بگوید بازرس. او فردای بازنشستگی به سراغ مجرمینی می‌رود که خودش آن‌ها را به‌طور عمد رها کرده و از مجازات رهانیده است. بازرس رمان عدالتی خودنوشته دارد. در این عدالت آن‌ها در حالی که مرتکب به سرقت شده‌اند، دزد نیستند. حالا بازرس ۷۱ سالهٔ بازنشسته قرار است دیداری تازه کند با تمام مجرمانی که در طول سال‌ها فعالیت آن‌ها را تبرئه کرده و یا با از بین بردن شواهد، جلوی دستگیری آن‌ها را گرفته است

 

خرید کتاب بازنشسته از فردریش دورنمات

 

  • نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۲۰

 

در زندگی‌ام همیشه معتقد بودم که حتی اگر فیلسوف نیستم، دستگاه فکری داشته‌باشم. حتی اگر قادر به پرداخت دستگاه فکری منحصربه‌فرد خودم نیستم؛ از بین پدیده‌های موجود چیزی را برگزینم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تمام زندگی‌ام. از زندگی حرفه‌ای و کاری تا بخش هنری و عشقی، تمامش در سه جمله خلاصه می‌شود. دو جمله از شوپنهاور فیلسوف محبوبم و یک بیت از حافظ.

امروز بالاخره در خودم دیدم که می‌توانم مهم‌ترین کتاب شوپنهاور را بخوانم. مابقی آثارش را خوانده‌ام اما مهم‌ترین و اساسی‌ترین اثرش یعنی «جهان همچون اراده و تصور» را گذاشته‌بودم برای زمانی که حس کنم بالغم. حالا در ۲۶ سالگی حس می‌کنم به بلوغ حداقلی رسیده‌ام و می‌توانم قطره‌ای از آن کتاب را بنیوشم

 

یک) در حقیقت، زندگی بشر همچون آونگی میان رنج و کسالت

در حرکت است.

دو) آن‌که عذاب می‌دهد و آن‌که عذاب می‌کشد هر دو یکی هستند.

اولی به اشتباه گمان می‌کند که خود در عذاب شریک نیست،

 و دومی فکر می‌کند که در گناه شریک نیست

شوپنهاور، ۱۳۹۳ ب، ص ۳۴۸

سه) تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان‌گیریْ غم لشکر نمی‌ارزد. - حافظ

 

  • نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۱۹

 

اول‌ کار بگویم که عنوان هیچ ربطی به نوشته ندارد. اولین کلمه‌ای بود که به ذهنم رسید. دلیلش را بعداً در ذهنم جست‌وجو خواهم‌کرد. چیز خاصی برای گفتن ندارم. امروز هم مثل بقیه‌ی روزها گذشت. نه تلخ‌تر و نه شیرین‌تر. عادی و روتین. 

قبلاً بارها گفته‌ام که سینمای ایران را بسیار دوست دارم. برایش احترام قائلم. البته در این موضوع خاص نگاهم بر روی استثناست نه قاعده. امشب یک فیلم ایرانی بد دیدم اما دوستش داشتم. حکایت یک کارگردان مستند بود که درگیر سوژه‌ی مستند خود شده است. مستندش درباره‌ی جنون آنی مردی پارانویید است که به دلیل شک کردن به همسرش او را و خودش را می‌کشد. خود کارگردان با بازی علی مصفا هم رفته‌‌رفته دچار همین پارانویای حاد می‌شود. به قولی وقتی با هیولا می‌جنگی باید مراقب باشی شبیه هیولا نشوی. ولی او شد و سرنوشت عجیبی را دنبال کرد. او من را به یاد من انداخت. به یاد منی که روزها با این شک اعصاب‌خردکن زندگی کردم. آزار دیدم و بی‌نهایت شکسته شدم. منی که دیگر وجود ندارد. اما بود. خوب هم بود و بسیاری از پل‌هایی که اکنون پشت سرم ویران شده است، ثمره‌ی همان بودن است. 

جوان‌تر که بودم روی سینما و ادبیات حساسیت بالایی داشتم. اگر فیلمی را می‌دیدم و در آن یک تخطی از اساس و اصول سینماتوگرافی مشاهده می‌کردم فوراً قطعش می‌کردم. یا اگر داستانی اپنینگ قابل‌قبولی نمی‌داشت به هیچ‌وجه ادامه‌اش نمی‌دادم. اما مدتی است این‌طور نیستم. شاید فهمیده‌ام که می‌شود در بعضی از اوقات فیلم‌های بد را دوست داشت. یا کتاب‌های بد را خواند و با علم بر این‌که بد هستند ادامه‌شان داد. بگذاریم اسم این احوال را بگذاریم شعاع دید وسیع‌تر. تا هم به عنوان بیاید و هم برای این مرض لاعلاج نامی پیدا کنم که در ادامه بتوانم بدون توضیحات اضافه درباره‌اش بنویسم.

  • نام جو