نام‌جو

دف دیوانه سابق

نام‌جو

دف دیوانه سابق

چهار روز مانده

سه شنبه, ۶ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۸ ب.ظ

۱۴۰۱/۱۰/۶

 

امروز ششم  است. چهارروز مانده به موعد اجاره خانه. هنوز هیچ برنامه‌ای برایش ندارم. در بهترین حالت بیستم این ماه حقوق می‌گیرم. مدیر نشری که قبلا پیشش کار می‌کردم هنوز با من تسویه نکرده است. هرچه زنگ می‌زنم و پیام می‌دهم پاسخ نمی‌دهد. آه از این نشر و این فعالیت به ظاهر فرهنگی و به باطن بازاری. آه از این شارلاتان‌های فرهنگ‌دوست‌نما و صد آه از این بازار کتاب که افتاده است دست این نااهلان. روز اولی که وارد آن نشر خراب‌شده شدم طی کردم که آقای فلانی، من دهم به دهم اجاره خانه می‌دهم. اگر می‌شود موعد پرداختی را طوری تنظیم کنید که له نشوم زیر بار استرس. گفت در قرار داد نوشتم حقوق اول ماه. گفتم سرتان سلامت. گفت اما تبصره دارد. تا ده روز می‌تواند دیر شود. یعنی در بازه‌ی یکم تا دهم هر ماه پرداخت می‌شود. گفتم بازهم خوب است. اما نشد یک‌بار فقط محض دلخوشی حقوق را پنجم یا هفتم بدهد. هرماه گذاشت دقیقا هشت صبح دهم. این دیگر نوبر است. بازار کتاب و نشر از آن چیزی که در نظر داشتم عجیب‌تر بود. درواقع بازار بود. همه مشغول کلاه‌برداری. حق مؤلف را خوردن، سر خانه‌ی کتاب و ادبیات برای سهمیه‌ی کاغذ کلاه‌گذاشتن، توی سر کارگر انبار زدن، بی‌محلی به استعداد‌هایی که هرروز جلوی روی‌شان پرپر می‌شدند و لاغیر.

باری هرچه بیشتر به دهم نزدیک می‌شویم، ادبیات من بیشتر به چس‌ناله نزدیک می‌شود. خاصیت زندگی مستأجری همین است. کوهی از چس‌ناله از آدم می‌سازد. آدم را خرد می‌کند. از این ماه قسط لپ‌تاپ هم اضافه می‌شود. فکر کنم بعدش می‌ماند پول نان‌ و سیگاری و بس. انصاف را رعایت کنیم، سبک شده‌ام. باید به بودیسم بگروم. جای من در تهران مخوف نیست. کوه‌های تبت بیشتر با این سبک زندگی جور درمی‌آید.

ولی دوست ندارم همیشه بنالم. این هیجان مخرب در گوشتم نفوذ کرده است. هرچه بیشتر حل می‌شوم بیشتر به آن میل پیدا می‌کنم. نوعی خودویرانگری مطلوب. امر منفی سازنده. نمی‌دانم چه گزاره‌هایی تعریفش می‌کند. راستی؛ وقتی که دوباره آمدم تا بنویسم با علم بر این‌که دیگر هیچ‌کس این‌جا نمانده و کنج عزلت خوبی است و این حرف‌ها خودم را راضی کردم. حالا می‌بینم مطالبی که هرروز می‌نویسم ده‌یازده عدد بازدید دارد. البته هیچ‌وقت به این اعداد بیان اعتماد نکردم. همیشه فکر می‌کنم الکی‌پلکی یک چیزی آن‌جا می‌گذارد که دل‌مان خوش شود. چه آن زمان که در اوج وبلاگ‌نویسی متن‌هامان هشتاد‌نودتا خواننده‌ی پیگیر داشت و چه حالا که بی‌رمق شده‌ایم و به همین پنج‌شش نفر دلخوش.

اما تنها چیزی که از این فضا در یاد دارم، میل بی‌شکیب خودم است به نوشتن در این پنجره‌ها. من از ۱۵ سالگی در وبلاگ زیسته‌ام. حالا با این پشت خمیده از تجربه‌ی دوران (زرشک) و بعد از حدود نه سال، خو کرده‌ام به این آرامش. به آرامش نوشتن در وبلاگ. تجربه‌ی نوشتن در وبلاگ با تمام جاهایی که برایشان چیزکی نوشتم مثل مجله‌ها یا فیلنامه‌ و داستان‌های چاپ‌شده و ناشده، متفاوت است. نمی‌دانم. امروز تعریف‌دانم خشک‌شده. نمی‌توانم برای منظورم عبارت بسازم. خلاصه عرض کنم که وبلاگ چیز عجیبی است. مخدری است که بارها ترکش کردم ولی کرمش من را رها نکرد و صدایی گاهی در گوشم گفت که دوباره امتحانش کن. می‌دانید، ترسم از ترک‌کردن ریخته است. با خودم می‌گویم اگر دوباره آلوده‌اش شوم می‌توانم دوباره کنار بگذارمش. ولی نمی‌توانم خوره‌ای که از آن در بندبند وجودم رسوخ کرده را دور بی‌اندازم. 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۰۶
نام جو