نام‌جو

دف دیوانه سابق

نام‌جو

دف دیوانه سابق

۱۴۰۱/۱۰/۵

بیشتر از این گفتن ندارد. سگ زرد برادر شغال است. پر کردن خندق بلا کثافت‌کاری است

در حال‌وهوای جوانی - شاهرخ مسکوب

امروز‌ از صبح حدود ساعت هشت از خانه خارج شدم تا بروم سر کار. روی پل چوبی دعوا شده بود. دو راننده داشتند همدیگر را عین چی کتک می‌زدند. کسبه‌ی محل هم در حال آنالیز ماجرا و گزارش زنده‌ی اتفاق رخداده بودند. رفتم آن سمت خیابان. زیر پل چوبی سرویس بهداشتی عمومی‌ای است که همیشه یک پیرزن دارد جلویش از سرما می‌لرزد. او مسئول نظافت آن‌جاست. به مترو رسیدم. ورودی مترو مردی می‌نشیند که فال می‌فروشد و ترازویی جلویش است. با همان سکوت همیشگی‌اش نشسته بود. در قطار مردم مثل همیشه درهم ایستاده و بعضی نشسته بودند. عموماً تا ایستگاه امام خمینی اوضاع همین است. 

در ایستگاه صادقیه از جوانکی فندک گرفتم تا ایستگاه تاکسی سیگار کشیدم. مثل همیشه. سوار تاکسی شدم و به شرکت رسیدم. مثل همیشه. سر جایم و پشت میزم نشستم. در لیوان خودم قهوه ریختم و شروع به کار کردم؛ مثل همیشه. وقت نهار رسید و همه کنار هم نهار خوردیم. مثل همیشه. بعدش پسرها میز را جمع‌ و تمیز کردند و دخترها ظرف شستند مثل همیشه. با جمعی از همکارها رفتیم پایین ساختمان و دو نخ سیگار پشت هم کشیدیم! مثل همیشه. برگشتیم و دوباره قهوه ریختم و کار. تا ساعت ۵:۳۰ مثل همیشه. سوار تاکسی شدم و آمدم آزادی. کنار زیرگذر مترو پیرزنی غذا می‌پزد. سیب‌زمینی آب‌پز و تخم‌مرغ. مثل همیشه سر جایش نشسته بود و به خود می‌لرزید.

سوار بی‌آرتی شدم و روی همان صندلی‌ای که همیشه می‌نشینم نشستم. صندلی تکی کنار درب دوم اتوبوس. مثل همیشه و حالا در بی‌آرتی مشغول نوشتن این همیشگی‌ها هستم. ایستگاه بهبودی را رد کردیم. سرم در تلفن‌همراه است و می‌نویسم. حالا ایستگاه نواب و...

این چهار‌پنج روز دوری من را دل‌تنگ همین همیشگی‌ها کرد. و کسی چه می‌داند؟ آدمی در حال و روز من دلش برای تمام روتین و روزمرگی‌اش این‌طور تنگ شود و بگیرد. از حق نگذریم امروز با پری تا میدان آزادی گپ زدیم و خندیدیم. دلم برایش تنگ شده بود؛ مثل همیشه.

ایستگاه دکتر قریب.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۱ ، ۱۹:۳۶
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۴

 

و دوباره تهران؛ امروز برگشتم و همین حالا رسیدم. حقیقتش را بخواهید دلم برای محله‌مان تنگ شده بود. پر از دود و کارتن‌خواب. همان کارتن‌خواب‌های همیشگی که گه‌گاه با آن‌ها سلام‌وعلیکی داشتم و البته دارم. آرمین خواب بود و سعی کردم بیدارش نکنم که البته ریدم. بیدار شد و باهم صحبت کردیم. از این در و آن در. فردا باید بروم سر کار. همین. اتفاق دیگری که خاصیت گفتن داشته باشد نیافتاد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۵۱
نام جو

۱۴۰۱/۱۰/۰۱

 

پاییز امسال با تمام بالا‌وپایین‌هایش تمام شد. امسال از ابتدای مهر در دفتر نشری (نامش بماند) استخدام شدم ولی یک‌ماه‌ونیم بیشتر دوام نیاوردم. مدتی بیکار بودم و حالا جای دیگری مشغولم. در پاییز امسال مهم‌ترین و بزرگ‌ترین کوچ زندگی‌ام را کردم. پاییز امسال من را چندسالی پیر کرد ولی ارزشش را داشت. من فکر می‌کردم بعد از شش‌هفت‌سال زندگی مجردی دیگر آب‌دیده شده‌ام ولی زهی. پاییز امسال پاییز سردی بود. دو ماه اولش را بخاری نداشتم و سرمای تهران در ابتدای پاییز امسال شگفت‌انگیز بود. چند پروژه‌ی کنسل شده و یک‌هویی رخ داد. خیابان به لرزه درآمد و ...

امروز رفتم ساری برای خرید لپ‌تاپ. این گیرودار فقط خراب شدن آن لعنتی را کم داشت. دوازده‌سال همدم روزها و شب‌هایم بود ولی حالا دیگر پیر شده است و توان ندارد. واقعاً توان ندارد. خلاصه قیمت‌ها را دیدم و فهمیدم باید دنبال راه دیگری بود. واقعاً این قیمت‌ها قسمت ما نیست. گفتم حالا که تا ساری آمدم بروم حسین و کارن را ببینم. نهار بردمشان یک‌جای گران. گفتم ببینید؛ من در آستانه‌ی فروپاشی‌ام. پول دارم ولی انگار ندارم. بیخیالش بگذارید خوش‌بگذرانیم و محاسبه نکنیم. وقتی با این پول نمی‌شود وسایل ابتدایی زندگی را خرید، برای چه سخت بگیریم؟ خب نمی‌شود به درک. یک نهار خوب که می‌شود. 

بعد از نهار، کارن که پرواضح بود تحت‌تاثیر حرف‌هایم قرار گرفته‌است گفت: برویم فلان‌جا. قهوه بخوریم. گفتم باشد. رفتیم جایی که از سرورویش مشخص بود جای ما نیست. اصلاً قهوه‌اش برای ما ساخته نشده. دم در چند لحظه‌ای ایستادم و گفتم: کارن، این‌جا؟ گفت: حرف‌هات موقع نهار. بریم یک قهوه‌ی گران بنوشیم. وقتی نمی‌شود کار دیگری کرد!

و این‌طور زمستان آغاز شد. تمام شبش دنبال لپ‌تاپ قسطی گشتم. چندجایی پیدا کردم. تا ببینیم چه می‌شود. ناگفته نماند که هیچ حالمان خوش نیست. فردا برمی‌گردم تهران. هوای آلوده‌ی این روزها عصبی‌ام می‌کند. بیشتر از این عصبی‌ام که امشب را هیچ نخواندم. جز ویژگی‌های لپ‌تاپ‌ها!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۱ ، ۰۰:۲۵
نام جو

۱۴۰۱/۰۹/۲۹

 

شناخت آدم‌ها خوب است. درواقع این‌که انسان دوست‌هایش را بشناسد بسیار کارگشاست ولی وقتی کسی را می‌شناسی و به رفتار و مدلش آگاهی و با این‌حال بازهم اشتباه می‌کنی، قابل جبران نیست. امروز می‌خواستم با عسکری و دوستش برگردم شهرستان. دوستش ماشین داشت و من خوش‌حال بودم از این‌که از شر رفتن به ترمینال شرق راحت شدم. از نه صبح بیدار شدم که آماده شوم. زنگ زد و گفت تا ده میایم دنبالت و می‌اندازیم توی اتوبان بابایی و از همان سمت می‌رویم. من از دیشب که فهمیدم قرار است با آن‌ها بروم به پری گفتم مطمئن هستم اتفاقی می‌افتد. چون عسکری را خوب می‌شناسم و می‌دانم به‌طور عمومی نمی‌شود روی حرفش حساب باز کرد. پری گفت دارن به تو لطف می‌کنن و می‌برنت، بهتر است نمک‌نشناس نباشی. متحول شدم و برای لحظه‌ای شناخت دقیقم را کنار گذاشتم.

همین حالا تماس گرفت و گفت ماشین گویا جور نشده. بریم تهران‌پارس و با سواری‌های آمل برگردیم به شهرمان. کفرم در آمد. از این‌که می‌توانستم مستقیم بروم به شهرمان و حتی تا الان به آن‌جا رسیده باشم ولی به جایش نشسته‌ام در خانه و منتظرم تا او خبر بدهد. تازه برویم آمل و آنجا توقفی داشته باشیم و بعدش تازه برویم شهرمان. عملا یک روز را باید در راه باشم. برای این یک روز مرخصی هفته‌ی قبل را روزی ۱۰ ساعت کار کردم! لجم در آمده.

در این حالات همیشه به این فکر می‌کنم که شاید خودم هم بعضی اوقات باعث بهم‌ریختگی کسی شده باشم. مثلا قراری با او داشتم و نرفتم یا چیزی را به من سپرد و من فراموش کردم. الان به جز اعصاب‌خوردی، عذاب وجدان کارهای ناکرده‌ هم دارم. اوضاعی است که تهش مشخص نیست.

همه‌ی وسایلم را جمع کردم و در هال دراز کشیدم. خانه‌ی عسکری با من چهار ایستگاه بی‌آرتی فاصله دارد. قرار است سوار که شد تماس بگیرد تا من آماده شوم و سوار همان بی‌آرتی‌ای شوم که او هست. ده‌دوازده ایستگاه هم داریم تا تهران‌پارس. تازه بعدش ماجرا شروع می‌شود.

کفری‌ام. این‌قدر که نمی‌دانم چه کنم. سرم شروع کرده است به دوران. تیر می‌کشد آهسته. پاهایم یخ کرده و بی‌نهایت منتظرم این تلفن وامانده زنگ بخورد و حداقل از خانه خارج شوم. خیابان همیشه من را سرگرم می‌کند. همیشه در آن جاذبه‌ای پیدا می‌کنم که حواسم را پرت خودش کند. مخصوصاً در محل ما که از این دست جاذبه‌های کریه کم نیست. 

اما در نهایت همانی شد که حدس می‌زدم. ساعت ده‌ونیم یا یازده راه‌افتادم و با همه‌ی اتفاقات گونه‌گونی که در مسیر افتاد، ساعت هفت شب به خانه رسیدم. بین راه کتاب‌هایی که خریده بودم را گرفتم و به خانه آوردم و قربان تک‌تکشان رفتم. مهر زدم رویشان و ورودشان را به خانه‌ی جدید تبریک گفتم. با دقت، دانه به دانه، وارد لیست کتاب‌هایم کردمشان و باری خستگی سفر یک‌سر دور شد. درباره‌شان یک دل سیر با پری حرف زدم و سه تای از آن‌ها را هدیه دادم به محل کارم (چون یک کتابخانه دارد که کم‌کم دارد شکل می‌گیرد و با کتاب‌های اهدایی همکاران پر می‌شود)

شازده احتجاب و اسفار کارتبان و سی‌زیف کامو را هدیه خواهم داد. حس کردم بین این توشه‌ی جدید، این‌ها گزینه‌های بهتری‌اند. البته چون قبلا هر سه را داشتم. از بین این کتاب‌ها ده‌دوازده‌تایی تکراری است، یعنی در کتابخانه‌ام هست و با خودم قرار گذاشتم به ده مهمان اولی که پایشان را در خانه می‌گذارم بدهمشان. باشد این مسیر طی شود و برود تا باد.

حالا خسته و کوفته‌ام. خوش‌حالم که خانواده‌ام را دیدم و پس از مدت‌ها دست‌پخت مادر زیبایم را خوردم. مادر وقتی می‌خواهد خیلی لوسم کند ماکارانی می‌پزد. همیشه، وقتی بعد از مدت‌ها می‌روم پیش‌شان، وعده‌ی نخست ماکارانی است. و حیف که این دیدار هیچ‌وقت بیشتر از سه یا چهار روز به طول نمی‌انجامد. از حالا منتظر تعطیلات عید هستم تا یک دل سیر پیش خانواده باشم و هیچ‌کاری نکنم جز استراحت.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۰:۵۴
نام جو

۱۴۰۱/۰۹/۲۸

 

امروز تولد پری است. قرار بود از بیست‌وپنجم این ماه تا بیست‌ونهم فیلمبرداری یک فیلم کوتاه باشم و به همین جهت زودتر پری را سورپرایز کردم و کادو دادم و کیک و این حرفا. اما از آن‌جایی که همه‌چیز در این ملک تق‌ولق است، فیلمبرداری هم یک ماه عقب افتاد و علی ماند و حوزش. خلاصه در روز تولد دست خالی نشستم روی میزم که روبه‌روی میزش است و کار کردم و هر نیم‌ساعت گفتم تولدت مبارک! دیشب هم برایش شعر گفتم. واقعا دستم خالی است وگرنه به یمن بودن در این روز مهم باید کادویی درخور شخصیتش می‌خریدم ولیکن نشد. به قول معروف ریاضت‌کش به بادامی بسازد.

امروز سر کار همه‌چیز کرخت بود. همه انگار زیر لایه‌ای از انزوا بودند و سرخورده. برای اولین بار است که همه باهم نهار نخوردیم. آخر این‌جا رسم است که در یک ساعت خاص همه دور یک میز می‌نشینیم و نهار می‌خوریم. امروز دو نفر از ما نیامدند برای نهار. خلاصه همیشه از همین‌جاها آغاز می‌شود و سر می‌زود و نمی‌شود جلویش هم گرفت.

فردا قرار است برگردم به شهرستان خودمان. هوای این روزهای تهران به قدری آلوده‌ست که به معنای واقعی کلمه نمی‌شود نفس کشید. بس نفس‌گیر است. حالا فردا برمی‌گردم مازندران و یک دل سیر نفس می‌کشم. حیف که بیشتر از سه روز نمی‌توانم بمانم و باز باید برگردم در این سگ‌دانی که نامش پایتخت است. 

هرروز از مرکز شهر به شمال غرب می‌آیم و غروب این مسیر را برمی‌گردم. برای خودش نکته‌هایی دارد. از تغییر آب‌وهوا تا تغییر نوع خانه‌ها و شکل آدم‌ها. همه‌ش درس زندگی است. برای همین سعی می‌کنم بیشتر وقتم را زیر زمین و توی مترو نباشم. بی‌آرتی را ترجیح می‌دهم. برخورد آدم‌ها در اتوبوس نزدیک‌تر است. من یادم نمی‌آید در مترو با کسی دوست شده‌باشم ولی تا دلتان بخواهد در بی‌آرتی دوست پیدا کردم. همه‌شان گذری بودند ولی بودند. چه از این مهم‌تر؟

حالا برمی‌گردم سر کارم و این لاطائلات را بس می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۵
نام جو

۱۴۰۱/۰۹/۲۷

 

روزها را می‌گویم. قبل از این گفته بودم مشغول خواندن در حال و هوای جوانی هستم. هروقت می‌خوانم یاد روزها در راه می‌افتم که از منظر خاطره‌نویسی و یادداشت‌های روزانه، درجه‌یک است. مسکوب خودش در هنر زیسته و هر کنش به‌نظر ساده‌اش، مغروق در بحر مکاشفه است. داشتم می‌گفتم؛ روزهای من شده است روزها در خانه. امروز تعطیل بودم. قرار بود فردا را دورکاری کنم ولی گفتم که می‌آیم. وقتی در محل کار هستم میلم بیشتر است. ناگفته نماند بودن پری هم بی‌تاثیر نیست. هرزمان که خسته می‌شوم و جلویم را نگاه می‌کنم، می‌بینمش. چه از این بهتر؟ 

امروز تصمیم داشتم تا جایی که می‌شود بخوابم. اما نشد. ساعت نه بیدار شدم با صدای یاکریمی که عادت دارد بنشینید روی سیم برق کولر و سیم را محکم بکوبد به پنجره‌ی بالکن و همزمان از خودش صدا در بیاورد. بیمار است به گمانم. بیمار روانی.

نشستم به سریال دیدن. هر دو قسمت بیست صفحه کتاب خواندم. به کل راضی بودم از این قاعده. منهای آن بخشی که مدیرم در محل کار تماس گرفت و با این‌که روز کاری‌ام نبود کاری را سپرد تا انجام بدهم. من هم سپردم به دیگری و در نهایت به عنوان سرپرست نتیجه را کنترل کردم و تمام. حالا که فکرش را می‌کنم این هم خوب و به‌جا بود. اولین‌جایی است که در آن کار می‌کنم و از بودن لذت می‌برم. نه به چشم یک وظیفه و دو قرونی که می‌آید و می‌رود. گویی بودنم آن‌جا به تکمیل شدن شخصیتم کمک کرده و باعث شده تا خودم را بهتر بفهمم.

در کل امروز همه‌چیز آرام و منطقی بود. اتفاق خوش‌حال‌کننده‌ی دیگری هم افتاد. مقدار زیادی کتاب درجه‌یک از جایی رسید به قیمت اعلا. نزدیک به هفتاد‌هشتاد جلد کتاب که منهای ده‌تای آن‌ها مابقی را نخوانده‌ام. البته فروشنده ناچار به فروش کتاب‌هایش بود و قیمت بسیار پایینی برای آن‌ها گذاشته بود ولیکن توان آن را هم نداشتم. برای همین از پری قرض گرفتم و کتاب‌ها را خریدم تا از دستم در نرود. خوب است که هنوز می‌شود قرض کرد. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۱ ، ۱۹:۰۵
نام جو

۱۴۰۱/۰۹/۲۶

 

ساعت هشت صبح بیدار شدم. بیشترین لطفی که توانستم بکنم این بود که ده دقیقه بیشتر بخوابم. همان کارهای همیشه را کردم. قهوه خوردم و لباس پوشیدم و رفتم به سر کار. سوار متروی دروازه شمیران شدم و تا صادقیه یک‌بند داستان خواندم. طعم گس زندگی از آقای مناعی. همکار سابقم هدیه داده‌بودش. می‌گفت داستان‌هایش دیوانه‌کننده است. من چنین حسی نکردم. البته دو داستان را خواندم و قضاوت باشد بعد از اتمام مجموعه.

کل امروز را سر درد داشتم. نه ناهار کیف داد و نه سیگار. همین الان دارم در ساعت استراحت این خط‌ها را می‌نویسم. هوا سرد است اما بخاری که روشن باشد همه در اتاق خوابمان می‌برد، برای همین بخاری خاموش است. دلم می‌خواست همین‌جا بخوابم. با تمام سروصداهای شرکت. بی‌هیچ اهمیتی به هیاهوی جمعیت اما حیف.

به فکر ادامه روز که می‌افتم غصه‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم قرار است چه‌طور شب شود. حالی هرطور که باشد می‌گذرد. همزمان دارم سه کتاب را باهم می‌خوانم و از این‌که از هر سه به یک اندازه لذت می‌برم خوشحالم. یکی همان داستان‌های طعم گس زندگی، دیگری در حال و هوای جوانی مسکوب و آخری کتابی پالتویی به نام اسطوره که فقط می‌دانم نشر ماهی درش اورده است. بسیار مجموعه‌ی جذابی است. نشر ماهی نامش را گذاشته مختصر و مفید. عنوان سیاست از آن خواندم. بهمن دارالشفایی ترجمه‌اش کرده و عجب ترجمه‌ی نابی. خودش هم صفحه‌ی ابتدایی کتاب را مزین به امضایش کرده و این خوانش کتابش را دلنشین‌تر کرد.

فعلا همین. اوضاع تخماتیک است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۴
نام جو

۱۴۰۱/۰۹/۲۵

غرض این‌که از ۱۵ آذر تا به امروز، مشغول خواندن کتاب «در حال‌وهوای جوانی» شاهرخ مسکوب بودم. یادداشت‌های روزانه‌ی او بین سال‌های ۴۲ تا ۴۶.

مانند بارهای قبل که ماهیت این‌جا را به کلی تغییر دادم و نوشته‌های قدیمی را پاک کردم و از نو شروع کردم، این‌بار هم برنامه همین است. قرار است از امروز هروقت که شد یادداشت‌های روزانه‌ام را این‌جا بنویسم تا بماند برای خودم. برای تاریخ شخصی خودم. توضیح این نکته ضروری بود چون وبلاگ را تازه نساختم و می‌دانم با نوشتن این چندخط چراغ کم‌سوی وبلاگ من برای چند تن از دوستانی که شاید هنوز فعال باشند روشن خواهد شد. این‌ها را گفتم تا اگر میل داشتند چراغ را بکشند و چیزهای عمومن شخصی من را نخوانند؛ زیرا نه به درد کسی خواهد خورد و نه قرار است وجه تاریخی به خود بگیرد.

این روزها اساس را گذاشته‌ام بر کار. روزانه ده ساعت کار می‌کنم و کمتر وقت نوشتن دارم. البته هنوز چیزهایی می‌نویسم ولی حال و روز ما شده است شبیه نویسنده‌ای بی‌دست. آموزش کشتن اژدها می‌دهیم در دوران پسامدرن. به همین دلیل هم هست که هیچ نوشته‌ای تکمیل نمی‌شود. سروتهش باهم چفت نمی‌شوند و به انبوه داستان‌ها و رمان‌های نیمه‌کاره‌ی دنیا اضافه می‌شوند.

تنها عامل رهایی از این روزمرگی این است که عادت کتاب‌خواندن هنوز از سرم نیافتاده. همین را هم بگیرند که دیگر بهتر است سرم را بگذارم به کنجی و جان به جان‌آفرین تسلیم کنم. 

القصه؛ خواهم نوشت که در روزها چه می‌کنم و چه می‌شود. این هم به قول مسکوب تمرینی است برای نوشتن. تمرینی است که دستم خشک نشود. با نقل مستقیم جمله‌ای از مسکوب، پرونده‌ی امروز را می‌بندم: 

خدا عاقبت این دریوزگی را به‌خیر کند. تا امروز که نتیجه تن‌پروری و پفیوزی بوده است.

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۲۳:۴۰
نام جو