عجیب!
۱۴۰۱/۰۹/۲۸
امروز تولد پری است. قرار بود از بیستوپنجم این ماه تا بیستونهم فیلمبرداری یک فیلم کوتاه باشم و به همین جهت زودتر پری را سورپرایز کردم و کادو دادم و کیک و این حرفا. اما از آنجایی که همهچیز در این ملک تقولق است، فیلمبرداری هم یک ماه عقب افتاد و علی ماند و حوزش. خلاصه در روز تولد دست خالی نشستم روی میزم که روبهروی میزش است و کار کردم و هر نیمساعت گفتم تولدت مبارک! دیشب هم برایش شعر گفتم. واقعا دستم خالی است وگرنه به یمن بودن در این روز مهم باید کادویی درخور شخصیتش میخریدم ولیکن نشد. به قول معروف ریاضتکش به بادامی بسازد.
امروز سر کار همهچیز کرخت بود. همه انگار زیر لایهای از انزوا بودند و سرخورده. برای اولین بار است که همه باهم نهار نخوردیم. آخر اینجا رسم است که در یک ساعت خاص همه دور یک میز مینشینیم و نهار میخوریم. امروز دو نفر از ما نیامدند برای نهار. خلاصه همیشه از همینجاها آغاز میشود و سر میزود و نمیشود جلویش هم گرفت.
فردا قرار است برگردم به شهرستان خودمان. هوای این روزهای تهران به قدری آلودهست که به معنای واقعی کلمه نمیشود نفس کشید. بس نفسگیر است. حالا فردا برمیگردم مازندران و یک دل سیر نفس میکشم. حیف که بیشتر از سه روز نمیتوانم بمانم و باز باید برگردم در این سگدانی که نامش پایتخت است.
هرروز از مرکز شهر به شمال غرب میآیم و غروب این مسیر را برمیگردم. برای خودش نکتههایی دارد. از تغییر آبوهوا تا تغییر نوع خانهها و شکل آدمها. همهش درس زندگی است. برای همین سعی میکنم بیشتر وقتم را زیر زمین و توی مترو نباشم. بیآرتی را ترجیح میدهم. برخورد آدمها در اتوبوس نزدیکتر است. من یادم نمیآید در مترو با کسی دوست شدهباشم ولی تا دلتان بخواهد در بیآرتی دوست پیدا کردم. همهشان گذری بودند ولی بودند. چه از این مهمتر؟
حالا برمیگردم سر کارم و این لاطائلات را بس میکنم.