یادداشتهای روزانه
۱۴۰۱/۰۹/۲۵
غرض اینکه از ۱۵ آذر تا به امروز، مشغول خواندن کتاب «در حالوهوای جوانی» شاهرخ مسکوب بودم. یادداشتهای روزانهی او بین سالهای ۴۲ تا ۴۶.
مانند بارهای قبل که ماهیت اینجا را به کلی تغییر دادم و نوشتههای قدیمی را پاک کردم و از نو شروع کردم، اینبار هم برنامه همین است. قرار است از امروز هروقت که شد یادداشتهای روزانهام را اینجا بنویسم تا بماند برای خودم. برای تاریخ شخصی خودم. توضیح این نکته ضروری بود چون وبلاگ را تازه نساختم و میدانم با نوشتن این چندخط چراغ کمسوی وبلاگ من برای چند تن از دوستانی که شاید هنوز فعال باشند روشن خواهد شد. اینها را گفتم تا اگر میل داشتند چراغ را بکشند و چیزهای عمومن شخصی من را نخوانند؛ زیرا نه به درد کسی خواهد خورد و نه قرار است وجه تاریخی به خود بگیرد.
این روزها اساس را گذاشتهام بر کار. روزانه ده ساعت کار میکنم و کمتر وقت نوشتن دارم. البته هنوز چیزهایی مینویسم ولی حال و روز ما شده است شبیه نویسندهای بیدست. آموزش کشتن اژدها میدهیم در دوران پسامدرن. به همین دلیل هم هست که هیچ نوشتهای تکمیل نمیشود. سروتهش باهم چفت نمیشوند و به انبوه داستانها و رمانهای نیمهکارهی دنیا اضافه میشوند.
تنها عامل رهایی از این روزمرگی این است که عادت کتابخواندن هنوز از سرم نیافتاده. همین را هم بگیرند که دیگر بهتر است سرم را بگذارم به کنجی و جان به جانآفرین تسلیم کنم.
القصه؛ خواهم نوشت که در روزها چه میکنم و چه میشود. این هم به قول مسکوب تمرینی است برای نوشتن. تمرینی است که دستم خشک نشود. با نقل مستقیم جملهای از مسکوب، پروندهی امروز را میبندم:
خدا عاقبت این دریوزگی را بهخیر کند. تا امروز که نتیجه تنپروری و پفیوزی بوده است.
خوش برگشتی نامجو جان، خوشحالمون کردی :)