به ولله که شبیه است
۱۴۰۱/۰۹/۲۷
روزها را میگویم. قبل از این گفته بودم مشغول خواندن در حال و هوای جوانی هستم. هروقت میخوانم یاد روزها در راه میافتم که از منظر خاطرهنویسی و یادداشتهای روزانه، درجهیک است. مسکوب خودش در هنر زیسته و هر کنش بهنظر سادهاش، مغروق در بحر مکاشفه است. داشتم میگفتم؛ روزهای من شده است روزها در خانه. امروز تعطیل بودم. قرار بود فردا را دورکاری کنم ولی گفتم که میآیم. وقتی در محل کار هستم میلم بیشتر است. ناگفته نماند بودن پری هم بیتاثیر نیست. هرزمان که خسته میشوم و جلویم را نگاه میکنم، میبینمش. چه از این بهتر؟
امروز تصمیم داشتم تا جایی که میشود بخوابم. اما نشد. ساعت نه بیدار شدم با صدای یاکریمی که عادت دارد بنشینید روی سیم برق کولر و سیم را محکم بکوبد به پنجرهی بالکن و همزمان از خودش صدا در بیاورد. بیمار است به گمانم. بیمار روانی.
نشستم به سریال دیدن. هر دو قسمت بیست صفحه کتاب خواندم. به کل راضی بودم از این قاعده. منهای آن بخشی که مدیرم در محل کار تماس گرفت و با اینکه روز کاریام نبود کاری را سپرد تا انجام بدهم. من هم سپردم به دیگری و در نهایت به عنوان سرپرست نتیجه را کنترل کردم و تمام. حالا که فکرش را میکنم این هم خوب و بهجا بود. اولینجایی است که در آن کار میکنم و از بودن لذت میبرم. نه به چشم یک وظیفه و دو قرونی که میآید و میرود. گویی بودنم آنجا به تکمیل شدن شخصیتم کمک کرده و باعث شده تا خودم را بهتر بفهمم.
در کل امروز همهچیز آرام و منطقی بود. اتفاق خوشحالکنندهی دیگری هم افتاد. مقدار زیادی کتاب درجهیک از جایی رسید به قیمت اعلا. نزدیک به هفتادهشتاد جلد کتاب که منهای دهتای آنها مابقی را نخواندهام. البته فروشنده ناچار به فروش کتابهایش بود و قیمت بسیار پایینی برای آنها گذاشته بود ولیکن توان آن را هم نداشتم. برای همین از پری قرض گرفتم و کتابها را خریدم تا از دستم در نرود. خوب است که هنوز میشود قرض کرد.