۱۴۰۱/۰۹/۲۹
شناخت آدمها خوب است. درواقع اینکه انسان دوستهایش را بشناسد بسیار کارگشاست ولی وقتی کسی را میشناسی و به رفتار و مدلش آگاهی و با اینحال بازهم اشتباه میکنی، قابل جبران نیست. امروز میخواستم با عسکری و دوستش برگردم شهرستان. دوستش ماشین داشت و من خوشحال بودم از اینکه از شر رفتن به ترمینال شرق راحت شدم. از نه صبح بیدار شدم که آماده شوم. زنگ زد و گفت تا ده میایم دنبالت و میاندازیم توی اتوبان بابایی و از همان سمت میرویم. من از دیشب که فهمیدم قرار است با آنها بروم به پری گفتم مطمئن هستم اتفاقی میافتد. چون عسکری را خوب میشناسم و میدانم بهطور عمومی نمیشود روی حرفش حساب باز کرد. پری گفت دارن به تو لطف میکنن و میبرنت، بهتر است نمکنشناس نباشی. متحول شدم و برای لحظهای شناخت دقیقم را کنار گذاشتم.
همین حالا تماس گرفت و گفت ماشین گویا جور نشده. بریم تهرانپارس و با سواریهای آمل برگردیم به شهرمان. کفرم در آمد. از اینکه میتوانستم مستقیم بروم به شهرمان و حتی تا الان به آنجا رسیده باشم ولی به جایش نشستهام در خانه و منتظرم تا او خبر بدهد. تازه برویم آمل و آنجا توقفی داشته باشیم و بعدش تازه برویم شهرمان. عملا یک روز را باید در راه باشم. برای این یک روز مرخصی هفتهی قبل را روزی ۱۰ ساعت کار کردم! لجم در آمده.
در این حالات همیشه به این فکر میکنم که شاید خودم هم بعضی اوقات باعث بهمریختگی کسی شده باشم. مثلا قراری با او داشتم و نرفتم یا چیزی را به من سپرد و من فراموش کردم. الان به جز اعصابخوردی، عذاب وجدان کارهای ناکرده هم دارم. اوضاعی است که تهش مشخص نیست.
همهی وسایلم را جمع کردم و در هال دراز کشیدم. خانهی عسکری با من چهار ایستگاه بیآرتی فاصله دارد. قرار است سوار که شد تماس بگیرد تا من آماده شوم و سوار همان بیآرتیای شوم که او هست. دهدوازده ایستگاه هم داریم تا تهرانپارس. تازه بعدش ماجرا شروع میشود.
کفریام. اینقدر که نمیدانم چه کنم. سرم شروع کرده است به دوران. تیر میکشد آهسته. پاهایم یخ کرده و بینهایت منتظرم این تلفن وامانده زنگ بخورد و حداقل از خانه خارج شوم. خیابان همیشه من را سرگرم میکند. همیشه در آن جاذبهای پیدا میکنم که حواسم را پرت خودش کند. مخصوصاً در محل ما که از این دست جاذبههای کریه کم نیست.
اما در نهایت همانی شد که حدس میزدم. ساعت دهونیم یا یازده راهافتادم و با همهی اتفاقات گونهگونی که در مسیر افتاد، ساعت هفت شب به خانه رسیدم. بین راه کتابهایی که خریده بودم را گرفتم و به خانه آوردم و قربان تکتکشان رفتم. مهر زدم رویشان و ورودشان را به خانهی جدید تبریک گفتم. با دقت، دانه به دانه، وارد لیست کتابهایم کردمشان و باری خستگی سفر یکسر دور شد. دربارهشان یک دل سیر با پری حرف زدم و سه تای از آنها را هدیه دادم به محل کارم (چون یک کتابخانه دارد که کمکم دارد شکل میگیرد و با کتابهای اهدایی همکاران پر میشود)
شازده احتجاب و اسفار کارتبان و سیزیف کامو را هدیه خواهم داد. حس کردم بین این توشهی جدید، اینها گزینههای بهتریاند. البته چون قبلا هر سه را داشتم. از بین این کتابها دهدوازدهتایی تکراری است، یعنی در کتابخانهام هست و با خودم قرار گذاشتم به ده مهمان اولی که پایشان را در خانه میگذارم بدهمشان. باشد این مسیر طی شود و برود تا باد.
حالا خسته و کوفتهام. خوشحالم که خانوادهام را دیدم و پس از مدتها دستپخت مادر زیبایم را خوردم. مادر وقتی میخواهد خیلی لوسم کند ماکارانی میپزد. همیشه، وقتی بعد از مدتها میروم پیششان، وعدهی نخست ماکارانی است. و حیف که این دیدار هیچوقت بیشتر از سه یا چهار روز به طول نمیانجامد. از حالا منتظر تعطیلات عید هستم تا یک دل سیر پیش خانواده باشم و هیچکاری نکنم جز استراحت.