۱۴۰۱/۱۰/۰۱
پاییز امسال با تمام بالاوپایینهایش تمام شد. امسال از ابتدای مهر در دفتر نشری (نامش بماند) استخدام شدم ولی یکماهونیم بیشتر دوام نیاوردم. مدتی بیکار بودم و حالا جای دیگری مشغولم. در پاییز امسال مهمترین و بزرگترین کوچ زندگیام را کردم. پاییز امسال من را چندسالی پیر کرد ولی ارزشش را داشت. من فکر میکردم بعد از ششهفتسال زندگی مجردی دیگر آبدیده شدهام ولی زهی. پاییز امسال پاییز سردی بود. دو ماه اولش را بخاری نداشتم و سرمای تهران در ابتدای پاییز امسال شگفتانگیز بود. چند پروژهی کنسل شده و یکهویی رخ داد. خیابان به لرزه درآمد و ...
امروز رفتم ساری برای خرید لپتاپ. این گیرودار فقط خراب شدن آن لعنتی را کم داشت. دوازدهسال همدم روزها و شبهایم بود ولی حالا دیگر پیر شده است و توان ندارد. واقعاً توان ندارد. خلاصه قیمتها را دیدم و فهمیدم باید دنبال راه دیگری بود. واقعاً این قیمتها قسمت ما نیست. گفتم حالا که تا ساری آمدم بروم حسین و کارن را ببینم. نهار بردمشان یکجای گران. گفتم ببینید؛ من در آستانهی فروپاشیام. پول دارم ولی انگار ندارم. بیخیالش بگذارید خوشبگذرانیم و محاسبه نکنیم. وقتی با این پول نمیشود وسایل ابتدایی زندگی را خرید، برای چه سخت بگیریم؟ خب نمیشود به درک. یک نهار خوب که میشود.
بعد از نهار، کارن که پرواضح بود تحتتاثیر حرفهایم قرار گرفتهاست گفت: برویم فلانجا. قهوه بخوریم. گفتم باشد. رفتیم جایی که از سرورویش مشخص بود جای ما نیست. اصلاً قهوهاش برای ما ساخته نشده. دم در چند لحظهای ایستادم و گفتم: کارن، اینجا؟ گفت: حرفهات موقع نهار. بریم یک قهوهی گران بنوشیم. وقتی نمیشود کار دیگری کرد!
و اینطور زمستان آغاز شد. تمام شبش دنبال لپتاپ قسطی گشتم. چندجایی پیدا کردم. تا ببینیم چه میشود. ناگفته نماند که هیچ حالمان خوش نیست. فردا برمیگردم تهران. هوای آلودهی این روزها عصبیام میکند. بیشتر از این عصبیام که امشب را هیچ نخواندم. جز ویژگیهای لپتاپها!