شعاع
۱۴۰۱/۱۰/۱۹
اول کار بگویم که عنوان هیچ ربطی به نوشته ندارد. اولین کلمهای بود که به ذهنم رسید. دلیلش را بعداً در ذهنم جستوجو خواهمکرد. چیز خاصی برای گفتن ندارم. امروز هم مثل بقیهی روزها گذشت. نه تلختر و نه شیرینتر. عادی و روتین.
قبلاً بارها گفتهام که سینمای ایران را بسیار دوست دارم. برایش احترام قائلم. البته در این موضوع خاص نگاهم بر روی استثناست نه قاعده. امشب یک فیلم ایرانی بد دیدم اما دوستش داشتم. حکایت یک کارگردان مستند بود که درگیر سوژهی مستند خود شده است. مستندش دربارهی جنون آنی مردی پارانویید است که به دلیل شک کردن به همسرش او را و خودش را میکشد. خود کارگردان با بازی علی مصفا هم رفتهرفته دچار همین پارانویای حاد میشود. به قولی وقتی با هیولا میجنگی باید مراقب باشی شبیه هیولا نشوی. ولی او شد و سرنوشت عجیبی را دنبال کرد. او من را به یاد من انداخت. به یاد منی که روزها با این شک اعصابخردکن زندگی کردم. آزار دیدم و بینهایت شکسته شدم. منی که دیگر وجود ندارد. اما بود. خوب هم بود و بسیاری از پلهایی که اکنون پشت سرم ویران شده است، ثمرهی همان بودن است.
جوانتر که بودم روی سینما و ادبیات حساسیت بالایی داشتم. اگر فیلمی را میدیدم و در آن یک تخطی از اساس و اصول سینماتوگرافی مشاهده میکردم فوراً قطعش میکردم. یا اگر داستانی اپنینگ قابلقبولی نمیداشت به هیچوجه ادامهاش نمیدادم. اما مدتی است اینطور نیستم. شاید فهمیدهام که میشود در بعضی از اوقات فیلمهای بد را دوست داشت. یا کتابهای بد را خواند و با علم بر اینکه بد هستند ادامهشان داد. بگذاریم اسم این احوال را بگذاریم شعاع دید وسیعتر. تا هم به عنوان بیاید و هم برای این مرض لاعلاج نامی پیدا کنم که در ادامه بتوانم بدون توضیحات اضافه دربارهاش بنویسم.