ارم سبز
۱۴/۱۰/۱۴
روزانه از کنار شهربازی ارم رد میشوم. البته هیچگاه تابهجال ندیدمش و فقط زیرگذری که به این رؤیای کودکانه منتهی میشود را میبینم. از دور هم زیباست. یا چه میدانم در این روزها حس خوبی از مسیر پر شیبش دارم. اتفاق خاصی در این مدت نیافتاد. همهچیز همانقدر بیروح بود که بود. جز چند ثانیهی ابتدایی عبور از کنار تابلوی شهربازی ارم. معمولا در تاکسی به جیغ و فریادهای کودکانه فکر میکنم. اینکه روزهایی گذشت که هیچ دلم نمیخواست بگذرد. وارد مرحلهای شدهام که سخت آزارم میدهد. حقیقتش دست و دلم به هیچ کاری نمیرود.
فکرها در سر دارم. برای روزهای آتی. برای ادامهٔ حیات. شاید در ابتدای سال آینده برندی را تأسیس کنم. فکرهایش را با پری کردهایم. میدانیم میخواهیم چهکار کنیم و چهطور بگذرانیم. رؤیاهایش را زندگی کردهایم. شاید شد. خدا را چه دیدی؟ شاید تصمیم گرفت مدتی هم به ما خوش بگذرد. دیگر حرفی ندارم. همینها را هم بهزور نوشتم که فقط چیزی گفته باشم. تا دستانم خشک نشود.