«زندگی حلاله؛ آواره آدم بیخونه نیست، آدم بیقصهس!»
این را که میگویم یاد چیزی یا کسی میافتی. برایت آنقدرها آشناست که شک داری نکند دارم قصهی تو را بازتولید میکنم. شاید شک کنی که زبان دارد دوباره به خدمت بازسازی لحظاتی میافتد که روزگارانی از آن فرار میکردیم. تهران ترومای جمعی است. کلافه میکند. همانقدر که تو را من را.
سرخوشی تنها راه برای آدم آواره است. این را تکرار میکردی. آنقدر زیاد که انگار تکیه کلامی بود عمیق از عمق چیزهایی که از آن سر در میآوردی. اما اینطور نبود. جملات تو همانقدر ساده است که خودت بودی.
زندگی فهم از دست دادن است. تازه میفهمی که از آزادی چه برداشت غلطی داشتیم. لای این ترومای جمعی با پژوی تو میچرخیدیم. تمام خیابانها، زیر تمام شمشادها فندک روشن کردیم. سوخت و سوختیم و سوزاندیم. میگفتی «بذار شاد باشه» و این بزرگترین بخشندگی تو بود.
میگفتی آوارهام ولی خیلیها مهمان دل من بودند. راهی پانسیون میشدی جایی در حوالی بلوار کشاورز. چهار دیواری اختیاری که به آن میگفتی الان میفهمم معنای قبر میدهد.
همان لحظهای تصمیم به نوشتن اینها گرفتم که باد خنک مترو عرق پشت کمرم را سوزاند. همان آن که یاد تو افتادم. روزهای آوارگی که دیگر تصویر واضحی از آن ندارم. روزهایی که داد میزدیم زیر پل مدیریت. که ای جهان ناگهان. ای فغان لاامان.
الان در همین لحظه که آواره نیستم ولی دیگر قصهای برای گفتن ندارم، لای ترومای جمعی زیر سایههای آسمانخراشها در سکوت شب برای هزارمین بار رسیدم به آن لحظه که هربار از آن میگریختیم.
به قول تو یک جلدم از سه جلدم رفتهاست. اکنون در جهانی که برایم بزرگتر است، بیقصه، بیامان و بیترمزتر از همیشهام. گر گرفتهتر از همیشهام.
کسی از دور دلخوشتر از آدم آواره نیست. به قول تو بذار شاد باشه. امشب مهمان ماست.