۱۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت سه بعدازظهر سوار پژو پارس سفیدرنگی شدم که از خانهی پدریام در مازندران به خانهی خودم در تهران برگردم.
از صبح که بیدار شدم، از تلویزیون خانه بگیر تا همین اینستاگرام، پر شده بود از دروغهای خودخواسته و تعمدی تحت عنوان «دروغ سیزده» _یک فامیلی داشتیم اصرار داشت بگوید سینزده بهجای سیزده_ بگذریم.
در راه طرفهای ساعت چهار عصر، ذهنم دوباره مفهوم دروغ سیزده را مرور کرد. برایم مفهوم جالبی است. البته که در فرهنگهای دیگر نیز مشابه آن هست و چیز عجیب و پیچیدهای نیست. اما دیدن جاده همواره ذوق خلاقهی من را سر کیف میآورد و از فکر کردن به پدیدهها و مفاهیم از نوع کهنالگوها کیفور میشوم. تصمیم گرفتم دروغهایی که امروز میشنوم را یادداشت کنم. دروغ سیزده نه؛ حرفهایی که از این و آن میشنوم و حس میکنم دروغ است.
غرق همین فکرها بودم که رانندهمان گفت:«راستی میدانید کرایه چهقدر است دیگر؟ چهارصد تومان»
نزدیکهای قائمشهر بودیم که این را گفت. مرد و زنی که پشت نشستهبودند آتش اعتراض را برافروختند. که نه، ما با رییس خط توافق کردیم سیصد هزار. راننده فحش را سنجیده و نسنجیده کشید بر رییس خط که نه، کرایه تعاونی الان سیصد و هشتاد است. امروز هم تازه ماشین نیست. سیصد کجا بود. داری دروغ میگویی.
کلمهی دروغ گوشهایم را تیز کرد. مرد پشتی هم نه گذاشت و نه برداشت زنگ زد به رییس خط ساری و او پشت تلفن گفت درست است. کرایه سیصد تومان. مرد راننده بعد از قطع شدن تلفن دوباره روشن شد. که اصلا نمیصرفد (دروغ اول) میخواهید ببرمتان ترمینال قائمشهر اگر این قیمت گفتند مجانی میبرمتان (دروغ دوم).
مرد پشتنشسته هم گفت هنوز دیر نیست.برویم یا همان ترمینال یا میدان امام قائمشهر. ما هر هفته میآییم و میرویم و نرخ را میدانیم.
سکوت
دیگر کسی چیزی نگفت. هرازچندگاهی راننده یواش به من میگفت عجب آدمهایی. انصافا کی با سیصد تومن این همه راه رو میره.
پاسخی نمیدادم. رسیدیم به گدوک و توقف کردیم برای دستشویی و اینها. رفتم از یک سوپرمارکت قهوه بگیرم. گفت اسپرسو ندارم. بهجایش علیکافه اصل (دروغ سوم) دارم بدم. گفتم بده و شر را بخوابان. تمام شد و راه افتادیم.
در سکوت
من چرت میزدم. مرد راننده مدام از بیعقلی رئیس خط و
بیانصافی مردم شکایت میکرد. خلاصه ماجرا را کوتاه کنم. رسیدیم تهرانپارس و گاه حسابوکتاب. من میدانستم کرایه چیزی بیت ۳۵۰ تا ۳۸۰ است. مرد مسافر میگفت ۳۰۰، راننده میگفت ۴۰۰. با خودم طی کرده بودم یک چیز بین اینها بدهم و خلاص. ولی منتظر ماندم ببینم اوضاع از چه قرار است. مرد مسافر ششصد هزار شمرد و کرایه خودش و همسرش را حساب کرد. راننده دوباره شاکی شد که ای آقا کم است و اِل و بِل. مرد مسافر گفت بیا برویم پیش همین رانندههای قدیمی که آنطرف ایستادهاند. اگر آنها گفتند نفری چهارصد، من نفری ششصد به تو میدهم (دروغ چهارم) خلاصه آنها رفتند و جلسهی شورای تعین نرخ آغاز شد. منتظر ماندم و از دور نگاه کردم. در جیبم سیصد و پنجاه هزار تومان نقد را جدا کردم و با خودم شرط بستم سر همین عدد به توافق میرسند. چون نه راننده همان ابتدا اهل پیاده کردن بود و نه مسافر دل پیاده شدن در این وضعیت تعطیلی و بیماشینی را داشت.
بعدش همان چیزی که پیشبینی میکردم شد. کرایه را دادم و منتظر اسنپ ماندم. اسنپ قیمتی فضایی برای دو قدم را گذاشتهبود که اگر وسایل زیاد و سنگینی به همراه نداشتم عمرا زیر بار آن میرفتم. ولی خب چه میشه کرد. سوار تیبای سفیدی شدم. راننده همان ابتدا گفت که فردا رانندههای اسنپ اعتصاب هستند. زیرا قیمتهای اسنپ نمیصرفد (دروغ پنجم). گفتم خدا به خیر کند. دیگر صحبتی نکردم.
سر کوچه پیاده شدم و به سوپرمارکت رفتم تا آب و چیزهای دیگری بخرم. سوپرمارکت محل ما آدم خوبی است. تا من را دید گفت مهندس نبودی، دلمون برات تنگ شد (دروغ ششم) گفتم من هم همینطور (دروغ هفتم).
حالا در خانهام. تنها. از ساعت هشت شب که دیگر بار و بندیل را بر زمین گذاشتم دارم به دروغ فکر میکنم. در همین دو سه ساعت بیشتر از دهبار به خودم دروغ گفتم. دربارهی خیلی چیزها. بعد از لحظهای که این جستار کوتاه را شروع کردم داشتم به این فکر میکردم که چهطور تمامش کنم. فهمیدم که من به هیچکسی قد خودم دروغ نمیگویم. امروز را بهانه داشتم برای این دروغها، امروز تنها روزی بود که لازم نبود عذاب وجدان بگیرم. اما فردا چه خواهد شد؟ خدا میداند.